وقتی برنادشاو نمایشنامه اش را که دربارهی یک استاد زبان شناس و یک دختر گل فروش بود نوشت نام پیگمالیون پادشاه افسانه ای قبرس که عاشق آفریده خود شد،را بر آن گذاشت.پیگمالیون مجسمه سازی است که از زنان فاسد و گناه کاری که در اطراف خود می بیند متنفر است.پیگمالیون مجسمه زیبایی از یک زن با عاج می سازد عاشق آن می شود به معبد ونیز می رود و دعا می کند که با زنی مثل مجسمه اش ازدواج کند.آتش های شعله ور محراب به پیگمالیون می گویند که دعای او را شنیدند.وقتی پیگمالیون به خانه بر می گردد می بیند که مجسمه اش زنده و تبدیل به انسان شده است!
تراشید به پیکر با عاج فیل زنی صاف پیکر زیبا،چون رود نیل
گر عاشق شوی ندار تپش قلب او مجسم بود نیست در قلب او زندگی
به کشتی نشست آن پادشاه زقبرس عزم ونیز کرد آن ناخدا
به سوی خدایان دست دعایش دراز ندارم امیدی دگر بر زندگان
خدایا نفس بخش بر پیکره به دست و به پای به اندام و بر حنجره
زمحراب صدایی ناگاه آمد برون که ای پیگمالیون شنیدند خدایان عجز تورا
برو بوسه بر قلب سردش بزن بوسه ات را از ته قلبت بزن
چو بیدار شد نامش لی آنتس است به زیبائی در روم و یونان تک است!
پادشاه آمد بر تالار قصر این مجسم خواب نیست بیداری است!
این دوشس لی آنتس الهه زیبائی است اندامش لخت و عریان مرمرین
لبهایش چشمه ی آب برین موهایش آبشار و نقره فام
نوک به نوک از سر پستان از طلا چشمهایش برق ناقوس بلا
بین چه کردس این پیکر تراش هرچه خوبیهاس در اندام راس
جالب بود وزیبا