یک قصهی رمزآلود
در دست غزلها بود
یک حال خراب و سرد
یک دل شده پر از درد
میگفت به خود هر دم
این غصه رود کم کم
تابآور و محکم باش
هر لحظه مگو ای کاش
چون شیشه ظرافت داشت
در سنگ عمارت داشت
او عاشق دریا بود
بیتی ز غزلها بود
او دخت فغان اما
در غصه نهان اما
خندید غمی خندان
با خنده شود گریان
او عاشق دریا بود
بیتی ز غزلها بود
موهاش؟ مثالش باد
چون قاصدکی آزاد
هرگز نشدش خندان
در غصه همهاش زندان
یک دَر به هدف اما
دُری ز صدف اما
او از دل خود میگفت
غم در دل خود میسفت
ای کاش نه در دردش
هرگز نزند حرفش
دردش ز ندیدن بود
با رنج شنیدن بود
او دخت فغان اما
در غصه نهان اما
او عاشق دریا بود
بیتی زغزلها بود
دریا که بَرَد دردش
ساحل شُده هم دردش
رودی سَرِ دریا داشت
ای وای و دریغا داشت
هرگز نشنید موجش
پایین و پسش، اوجش
هرگز نشدش آزاد
موهاش؟ مثال باد
او عاشق دریا بود
بیتی ز غزلها بود
در یک شب تنها و
میگفت ز دریا و
چون قاصدکی آزاد
موهاش؟ مثال باد
شنهاش حریری بود
پاهاش اسیری بود
حسی که شُدش درگیر
هر لحظه شَوَد تزویر
زینت شُد و آرامش
هیچش نشُدَش خواهش
از عمق دلش آرام
رفت از دل این اوهام
آزاد شد از زندان
دریا شدِ هم خندان
دریاست هم آغوشش
فریاد شو خاموشش
چون قاصدکی آزاد
موهاش؟ مثالی باد
او دختر دریا شد
بیتی ز غزلها شد
او رفت به آغوشش
فریاد شو خاموشش
چون عاشق دریا بود
بیتی ز غزلها بود
چون دخترِ دریا بود
بیتی ز غزلها بود
درودبرشما بانوی نازنینم
زیباقلم زدید