و اگر بارقه ای عشق به همراه خوشی نرسانم به جهانِ هستی
و به هر دم از وقت،
ندهم احساس از جنس حضور
و اگر ساده از کنار گلی در باغ گذشتم
و نکردم گل را بو
و به یک کودک با ذوق ندارم لبخند،
و پریدم از رود ولی از صدای آبی
که مواجهِ شده با سنگی سخت،
گوشم کر شده بود
و نبود مابین صحبتهایم
یک اشارت به امید،
و نگفتم به همه ،
که هنوزم خورشید
می تابد به جهان هستی
با وجودِ همه ظلم
ونچیدم ریحان
تا که خشک شد ز بی مهریِ من در آبان
و نبود در قلبم
حسی از همراهی
با همه بارش برف
و همین ریزش باران که گذشت
و تسلا، اگر از جانب من
پا به قلبی نگذاشت
و نپیوست دلم،
به همه سوختگانُ و همه عشاقِ زمین
و دلم ریش نشد
از وجود سوزش زخم به پای گربه
و اگر سر نزدم سر به یک بیماری
و نپرسیدم از او
که چطور است حالت بعد از عمل
و نگشتم جویا که چه مقدار ز نادانیِ من
شده اوزون سوراخ
و اگر بد گفتم
شکوه کردم که چرا باد خزان می آید
رفته است زود چرا تابستان؟!!!
و اگر شرمم بود
از بیان اینکه احساسم چیست
و اگر سلام گفتم که شود کارم حل
و به چهره ام نقاب از سر تایید زدم
و اگر شک کردم که دعای دل شکسته در هوا میگیرد
و نکردم باور
او به نزدیک ترین حالت ممکن به خداست
و کتابی اگر از شوق نخواندم
و نگفتم به همه
که چه فهمیدم از آن
و ندیدم که عدالت است
در خوردن آهو از شیر
به خدا قسم به قول اخوان
به« عبث پاییدیم»