قبولم کن
درشطِ خونِ خویش ،
پارو میزدم من با قلم
هیچکسی نبود بجز،
نامِ کبریاییِ خدا و،
این حقیر، دراین بلم
یکی از ساحلِ آرامش ،
فریادی کشید
گفت : خونین دل تویی ؟
داد کشیدم تا صدایم بشنود
گفتم آری ، خونین دل منم
گفت : ازکجا می آیی تو ؟
گفتم از شهرِ اَلَم
گفت : یه سَری هم تو به این ،
ساحلِ آرامش بزن !
گفتم : ممنون ، میروم ،
چون برای هرخطر،
درد میکند سَرم
نگاهی انداختم به دُور و بَرَم
همه جای کاغذم ،
خون بود و خون بود
حیف و صد حیف ،
بالی نداشتم بپرم
روحِ خود را نگریستم ،
دیدم از سرخی ، تَرَم
دیدم از سرخ ، سرخ ترم
روی سرخ ام ،
زاین بابت بود که ،
ز معشوقم خجالت میکشیدم
باقی اش ، آثارِ خونِ دل
من و دریای دل
یاریِ حق بود به واقع ، این بلم
قلمم ، با اینهمه جسارتم ،
حرمتی هم داده بود برمن
انگار، ساخته بود ازمن ،
یک حرم
من یه نیمه زنده نیمه مُرده بودم ،
درآن دریای خونِ دل
درآن دریای عشق
نظرم به خویش جلب شد ،
به خود گفتم :
این چه خوبست ،
که ازخوف خداوند ،
تا به این حد ، لاغرم
درهوای این حوالی ،
بود خدا و،
به واقع ،
درهیچ مکانی او نبود
ایستادم ، به همه سو نگریستم
کفِ دست برسینه بود و، با تواضع ،
گفتم ای خدای عالم :
خیلی خیلی چاکِرَم
بهرِ آنچه را که دادی یا ندادی ،
بسیار، شاکِرَم
اشک ، باران شد و ، با بغض گفتم :
قبولم کن ! تو اِی خدای عالم
که بجز تو من دگر کاری ندارم
بجز تو من دگر یاری ندارم
بجز بسوی تو کجا بِرَم ؟
بهمن بیدقی 1402/2/3
شورانگیز و زیبا بود
در پرستش زب جلیل