گلوی مرا گرفته دلتنگی
به چشم خشکیده ام نگاهی کن
اسیر فصل خزانم هنوز هم
مرا همسفر سر به راهی کن
بیا که دوباره بگذریم از شب
طلوع کن که تیره شده روزم
من آن نشسته به خاکستر عشقم
که از حرارت این سینه می سوزم
نفس زدم که نمیرم باز
به نیمه شب از اجل ترسیدم
در آن نفس نفس زدنم ناگاه
تو را رها ز جهان می دیدم
تو میگذشتی و من می مردم
گلوی مرا گلایه پر می کرد
تو میگذشتی از شب دلتنگی
سکوت مرا سایه پر می کرد
صدا زدم که دوباره برگردی
گلوی من گرفت و تب کردم
تو میگذشتی و من ترسیدم
به هر نفس گلایه از شب کردم
نگاه کن که در فصل بارانم
صدا بزن بی بهانه برگردیم
بیا که رها شویم از پاییز
من و تو آیه ی غم و دردیم
بیا که شکسته شود بغضم
سکوت دلم را بیا بشکن
بیا که خفقان بگیرد شب
شب تحملم را بیا بشکن
شکایتی کن تو هم به آیینه
بگو که شیشه ی دلی خون شد
بخند که دشت پر از عشقی
تو را آینه دید و مجنون شد
نگاه کن که تبلور نوری
بیا که شعله ور شود خورشید
ببخش به شبم چراغ امیدی
که آینه در تو وفا می دید
...
مهدی بدری(دلسوز)
بسیار زیبا و پر احساس بود