به من گفتی تحمل می کنی این زخم کاری را ؟!
نمی دانم چرا گفتم به تو ناگاه... آری را !!
چه آورده به سر درد جدایی، آه... از این درد
خدایا ختم کن اندوه این چشم انتظاری را
نمی آید صدا دیگر، نه از خانه، نه از صحرا...
که آوازی نباشد در گلو دیگر قناری را
خزان...، با اشک های من بریز آن برگ هایت را
که آوردی به یادم روزگاران بهاری را
چه غوغا می کند باران....، ببار ای ابر، بی پایان
که دل می خواهد انگار از تو هم، دیوانه واری را
مرا ای درد دیرینه، چه بی رحمانه آشفتی
که دیدی از من مسکین، دمادم اشک و زاری را
برای عهد، اما دل، تو را ای درد، می خواند
چنان که عاشقی بی کس، در آغوشش نگاری را
پی نوشت:
زمستان است و قفس کمی گرم تر
از هر شاخه خشکی بوی انتظار می آید
نور نیست....
سایه نیست....
شوق نیست.....
بهار از کدام دریچه پرکشیده؟!
خیال از کدام روزن خواب، بیرون جسته؟!
وطن به دوش و خسته، به راه دور،
خیره است رود....
چه ماتم سهمگینی!!!
چه ازدحام پر دردی!!!
چه مرگواره مسکوتی....!!!
رهگذری سرد، از آنسوی خاطره می آید
شناسنامه به پا
فقر بر دست
رویا به چشم
و بغص بر گلو
زیر لب می گوید:
کجاست همسفر....؟!
رهگذری سرد، از آنسوی خاطره می آید
درودبرشما جناب حسن شاهی
بسیارزیباقلم زدید