قلم شعله شو آتش بزن کاغذ بی درد را
ای دل فریاد کن بسوزان تن سرد ار
شاهنامه را دیگر از تاغچه بر میدارم
دیگر نامی از رستم و سهراب بر زبان نمی آرم
خبر نداری که رستم هم بنگی شده
سهراب دلیر نیست معتاد مفنگی شده
سهراب از عشق خواهر رفته به خانه زور
از خجالت مادر نشسته در خانه سوت و کور
رستم هم از بی کاری و نداری و اجبار
یااز گریه بچه و زن گرسنه راه ساده کرده اختیار
شایدم رستم آن بنز سوار سرکوچه مان باشد
که چرخ بنزش قیمت همه خانه مان باشد
شاید هم همان حاجی باشد که صاحب همه است
همان که در محراب نمازش بلند و در پستو بارقص میشود مست
رستم هرکه هست افسانه کرده اش رستم
یقین دارم رستمی زیادش رود ،گر براو رود این ستم
سعدی هم زسیری می گفت فارسی را نگهداریم پاس
درسیاست امروزی دیگران مهمتر ،ما هستیم زاپاس
ای دل فریاد کن بسوزان تن سرد را
قلم شعله شو آتش بزن کاغذ بی درد را
سکوتم دگر دارد آتش می زند به همه خرمن آتشم
سکوت سردمُ با سکوت فریاد دردد می کشم