هر نفس همنفسم باش در این شهر غریب
تا که شاید شب بی حوصلگی دور شود
دلم از نخوت این پنجره ها می ترسد
نکند که سینه ام به غصه مجبور شود
هر قدم پرسه زدم کوچه ی دلتنگی را
به امیدی که بیایی به سراغم روزی
هم قدم با تو شدم در گذر خاموشی
تا که شاید شعله ای بر دل و جان افروزی
هر قدم کوچه به کوچه از تو میپرسیدم
همه گفتتد که می آیی از این رنج سفر
هر نفس منتظرت بودم و بی تاب شدم
همه گفتند، چرا پس نرسید از تو خبر
من رسیدم به جنون با دل خون اما تو
نه رسیدی نه گذشتی که فراموش کنم
از جدایی دل من شیشه شد و زود شکست
به کدام اشک من این زبانه خاموش کنم
سینه ام تنگ شد از بس که دویدم پی تو
تو رسیدی به کجا که بی هوا گم کردم
لا به لای عطر گیسوی تو می پیچیدم
هوس بوی خوش خوشه ی گندم کردم
تو رسیدی به کجا که هر طرف می بینم
یاد تو هست ولی نشانی از چشم تو نیست
نرسیدم و گذشتی ولی ای عشق بگو
آنکه در منست و با منست و میخواند کیست؟
...
مهدی بدری(دلسوز)
بسیار زیبا و دلنشین بود
جسارتا موزون بنظر نمی رسد
مثلا مصرع چهارم