قطعه
......... لازم و متعدی .............
گرچه لازم بُوَدَم گفتن شعر از سر سوز
دست غمهــــا متعدی شده بر دفتر من
گه طنابیست که آویز کند واژهء مهــــر
گه کِشد تیزی خود بر جگر و حنجر من
روزگارست که غربت زده کرده ست مرا
سوزِ درداست که ماسیده کف ساغر من
مهــــــــــــــر تابندهء دیروز هوادارم بود
ابر غم بسته در امروز به سویش در من
گل از این باغ گریزان شد و گلدان بشکست
غصه بیتوته نموده ست به بوم و بر من
سوز و سرمای غریبیست که رحمی نکند
سوخت با غصــهء من شمع دل مادر من
جنگ بین من و غم نامتعارف شده است
رخنه با حیله کند در صف و در سنگر من
اینکم در کف این غصــــــهء دیرینه اسیر
لیکن امید بود در همه دم رهبــــــــــر من
میدمد مهر و پر از نور کند خـــانهء ما
دهد الوند صفا ، کاوهء آهنگـــــــــر من
غم فرو میرد و شادی بکند فتح جهان
خنده بر چهره و برلب ، بشود زیور من
گیرد آرام هر آن موج که ویران بکند
راضی آنگاه در آن پهنه شود لنگر من
سرزنش گر کندم تیشهء تلخند رقیب
گویمش صلح و ثبات است همه جوهر من.
سیدرضاموسوی راضی
قطعه در
بحر رمل مثمن مخبون محذوف
گل از این باغ گریزان شد و گلدان بشکست
غصه بیتوته نموده ست به بوم و بر من
درود بر شما استاد عزیز