پنجشنبه ۱ آذر
|
آخرین اشعار ناب محمد ساکی
|
بنام خدا
بیاد تو
گویا شبی جناغ شکستیم با خودت
عهدی کم از خیال نبستیم با خودت
وقتی قرار شد بشود کار ما تمام
از شوق پای دار نشستیم با خودت
دیوان آنچه کرده و ناکرده هایمان
باز است از آن کجاش که بستیم با خودت
پرداختیم قیمت دل را ز جیب جان
برداشتیم قسمت و رستیم با خودت
در ابتدای عاقبت و انتهای شرط
بر اوجِ عمق حادثه هستیم با خودت
بر حال ما بخند ولی پیش خود مگو
دیوانه اند خیر که مستیم با خودت
دیوانگان کجا و تو و ما کجای کار
وقتی میان دایره جستیم با خودت
دادیم عمر و عمر گرفتیم و هر نفس
جستیم و عهد را نگسستیم با خودت
دیدیم آنچه باید و دادیم هر چه بود
یادم نبود دست به دستیم با خودت
یادم تو را شبیه فراموش تا کجا
ز آن شب که ما جناغ شکستیم با خودت
الف و قرار بعد مرگ
کوچکتان محمد ساکی
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.