در کنار جوی آبی یک چنار
دیده میشد با درختی پر انار
گرم می شد بینشان گفت و شنود
هر یکی می گفت زان چه دیده بود
صبح روزی سرد در پاییز بود
پنج طفل خرد و بازیگوش زود
چند می زد چوب و سنگی بر انار
لیک آزاری نمی دید آن چنار
شاخه ها و برگهایش بر زمین
میوه اش را طفل شر باشد کمین
چون که شب شد ناله می کرد آن درخت
بس کتکها خورده بود از سنگِ سخت
ناله اش بشنید و گفتا آن رفیق
گر چو من بی بار بودی، ای شفیق
دست و پایت زخمی و نالان نبود
از برایت میوه ها دارد چه سود؟
هیچ کس از ساقه ام بالا نرفت
رهگذر بر سایه ام خوابید و رفت
شاخه ام نشکست طفل خیره سر
چون نمی بیند در این جا بار و بر
گر چو من بی بار بودی ای انار
کس نمی دیدت چنین بیمار و زار
روزها بگذشت و در سرمای دی
هر دو می کردند خوش ایام طی
تا که نجاری بیامد از قضا
خواست تا برّد درختی از جفا
بود در آنجا درختان بی شمار
از گلابیّ و انار و هم چنار
گفت با خود هم گلابی، هم انار
میوه آرد در خزان و در بهار
چون ندارد میوه ای از خود چنار
پس نباشد هیچ کس چشم انتظار
می بُرم آن را و سازم میز و در
چون ندارد هیچ کس را خیر و شر
گفت با خود آن درخت بی ثمر
گر مرا میداد هستی بار و بر
هیچ کس با من نمی کرد این جفا
ای دریغ از روزگار بی وفا
تا شنید این صحبت همسایه را
گفت میز و در شدی پس مرحبا
هر که را از بهر کاری آفرید
زان که این گیتی نکو آمد پدید
گر به دقت بنگری در این جهان
در پس هر ذره ای رازی نهان
ما به عصیانیم و ذات حق علیم
بر گناه ما خدا باشد حلیم
حکیمانه و زیبا بود