می گذشتم از در مسجد شنیدم این صدا
پیشوا و مقتدی را جمله می آمد ندا
مرگ بر کل زمین و مرگ بر کل زمان
جز مسلمان و مسلمانی نباشد در امان
با خودم گفتم مسلمانی اگر باشد چنین
بی گمان دیر و مسیحا را مریدم بعد ازین
رفتم از کیش مسلمانی بسوی خانقاه
هم کنم سیر تکامل هم بجویم راه و چاه
راه و رسم عاشقی را از ازل آموختم
در نهایت از دعای عابد دین سوختم
لعن و نفرینت خدایا طالبم بر کافران
استجابت کن دعای نیستی از مومنان
این شنیدم کل دنیا بر سرم آوار شد
گفتم آخر این چه راهی بود ناهموار شد
عهد کردم ترک دین و مذهب و پیمان کنم
با ندای قلب، روح و جان خود درمان کنم
عاقبت خود را کنار میفروشان یافتم
تار و پود خویش را از آنچه بودم تافتم
گوشه ی میخانه دیدم ترک نفرت کرده اند
میگساران دور هم با عشق الفت کرده اند
چون سبوی نیمه پر را یکصدا برداشتند
بذر عشق و عافیت بر کل دنیا کاشتند
اهل دل را معبد و میخانه یکسان میشود
هر کجا عشق خدا باشد گلستان میشود
در مرام عاشقی مستان ز پستان برترند
می فروشان زمان از دین فروشان بهترند
عاقبت از این قضایا نکته ای دریافتم
از حریر آدمیت خرقه بر تن بافتم
شعری زیبا خواندم از قلمتان