*معراج عشق*
میبرد منصور را دلبر پی دیدار عشق
میکند جان از پی جانان روان در کار عشق
گفت درویشی بگو رمز و رموز عشق چسیت
گفت بعد مرگ من پیدا شود اسرار عشق
عارفی پرسید از بهر چه مسروری چنین
گوئیا جان میبری بر هجله ی شهوار عشق
گفت دریابی رموزش بی گمان بعد از سه روز
چون صبا خاکسترم آرد سوی بازارعشق
موعد وصل نگارش بوسه ای بر دار زد
گفت باشد اوج مردان خدا بر دار عشق
خواهر غمدیده اش شورید و موی از سر فکند
پرده حجبش درید از سنّت قهّارعشق
زین سبب بهر ملامت بر مرامش تاختند
رسم عصمت این نباشد در بر ابرار عشق
شیر زن غرید و سالک را چنین کردش خطاب
من همی بینم شما را مرد بی مقدار عشق
مرد مردان را که میگویی سرش بردار شد
کز همین مسلک بپا شد محشر غدّار عشق
بایزید اینگونه گوید وصف منصور قتیل
بعد مرگش چیره شد بر من همه آوار عشق
رفتم و بر پای دارش جانماز انداختم
تا کند تسکینِ آلامم حق دادار عشق
چون سحر شد هاتفی از غیب دادم این ندا
از چه مینالی چه میجویی در این گلزار عشق
پاسخش دادم چرا با او چنین کردی خدا
اوکه از عشق توشد در بزم خونین بار عشق
شد ندا منصور سرّی از هزاران دیده بود
سینه ای مستور باید هرکه را شد یار عشق
زاهدا بانگ اناالحقّش زِ وصل یار بود
شد بهانه درد هجرانش کند افطار عشق
شعری زیبا خواندم از قلمتان
علیرغم اینکه طولانی بود اما آنقدر جذاب که تا آخر
مخاطب را خسته نمیکند.
شعر بر قافیه سوار است اما تحت تاثیر قافیه قرار نگرفته تا معنا قربانی شود آفرین ها