شب باران گرفت، باران بهاری گویا آسمان دنیا پاره گشته بود. ابرهایش چنان ناله و زاری براه انداخته بودند که حتی جایی برای فریاد رعد نداشت. دکان ها ببستند و به خانه هایشان پناه بردند. تنها درختی تنها در مرکز بازار،بلند قامت و سبز ولی بی بار، به زیبایی آن تردید نبود و زان زیبایی تولد غرور بود.
هیچ درختی هم نشد همتای او،هیچ مهمانی نشد در حال او. سپیده چو بزد در آسمان، رنگ خورشید طلا شد ارمغان. قطره ای گشته بود شبنم بر یک برگ درخت، مهمان ناچیز وغریب و بی ضرر. هر چه چشم نظر بکرد از راه دور، برق الماسی بزد بر برگ او. شبنم زیبای شهر آشنا، طاقت برگ درخت کردش تمام. برگ گفت:« از من رها شو شبنمک تو چه باشی جازنی بر جای برگ.»
برگ که خود را می تکاند نم نمک، ناگهان براه شاخه گشت شبنمک؛ باز هم هر که بدیدش آنرا، آن جواهر بودش زیبا سرا. شاخک درخت که دید خاری به چشم شاکی بگشت از سر اشتباه چشم. شاخه بگفت :« تو چه باشی جا زنی بر بر من، زودی بر کنده شو زین پیراهن من.»
شاخه لرزه ای بر انداخت بر خویش تا که شبنمک در شود از جای پیش؛ شبنم تا بنشست بر تن درخت، نطق باز گشت زین درخت بی خرد. درخت فرمایش بکرد:« تن و قامت نبینی همچو من، زین زیبایی نیابی همسطح من... .»
شبنم از درخت کنده شد بر تن زمین،
همدم خاک شد این زیبا ترین.
شد بهار و تابستان هم تمام، پاییز آمد سرما شد آن زمان. درخت سبز روی و زیبا و تر،
حال گشته زرد و خشک و خرد شهر.
شاخوان برگ خود را کندند، بادی هم وزید و برگ ها رفتند. درخت شاخوان خود بزد،
مردی برفت و شاخوان آتش زد. درخت شد درختی بی شاخ و برگ، هر روزش بشد در انتظار یک شاخ و یک برگ.
شد بهار و تابستان اینچنین، که درخت شهر ندارد زیبایی پیشین. هیچ قطره ای نشد مهمان او، هیچ برگ و شاخی نشد همراه او.
سال ها بگذشت و شد درختی بی روح،
روز ها تنها و شب ها بی نور. مردمانی جمع گشتند دور آن، قطع کردند این تنها بی امان.
شهر شد حال و هوایی دیگر، آسمانش تیره و خاکش بی ثمر.
مردمان آن شهر دردمند، حال در گور خوابند و دربند.
«روزی آمد و گفتند برین دنیا درآ
روز بعد گفتند زین بچگی بشو رها
چون گشتیم جوان و با سرور
گفتند همچو یک مرد باش پر غرور
مرد هم گشتیم شدش سال ها به کام
تا شدیم پیر و پیراتن تمام
منتظر ماندیم شب و روز بی گمان
تا بیاید وقتی که گویند بسپار جان و رها کن
این جهان.»
«ت.ن.ه.ا»