دختری بود در روستا
نداشت روزی هیچ زیبا
این دختر بیچاره تنها
داشت خانواده ای بی هوا
تنهایی اش نبود هیچ بی دلیل
بس که بودند آنها ذلیل
مادر زخم زن بیرحم خدا باورش
می گفت بر سر بی شرم این دخترش
کز تو را نیست زین دین و راه
هیچ نباشد جای ز دربار شاه
پدر نافهم ستمکار او
بچنگ می گرفت گیسوان او
با خشم و سیلی های دردناک او
می گفت چه کار می کنی با این آبرو
جرم دختر از بهر این زمانه
نبود جز رقص بر این دیوانه
هر زمان کز راه چاه می رسید به خانه
در پنهان خود میزد رقص همچو دیوانه
تا می آمد به خود از خود در این ویرانه
می شدش روزش به شب بس از این حال مستانه
روزی از حال خود بی خود شدش
ناگهان خشم مادر خود به خود بی حد شدش
پدر دختر جویا ز حال همسرش
دست شد تازیانه به روی دخترش
خانواده با صد لعن و نفرین و آه و ناله
بیرون کردند ز خانه این دخترک بیچاره
دخترک ترک شده و ناراحت
تنها بود زین پس در این دنیای بی رفعت
بی پناه و بی روح دخترک درمانده
ز دنیا در راه شد و فهمید که کمی جامانده
«ت. ن. ه. ا »
زیبا و جالب بود