بنام زیبا
باز نخواهد گردید
****
لب من خندان نیست
مدتی هست که دلتنگ توام
چشم من منتظر دیدن گلروی تو هست
و چنان زل زده در عمق همین کوچهٔ تنگ که تو پنداری در آنجا خبری هست شگرف، یا که آبستن یک حادثۀ زیبائیست که قرار است بیفتد هرگز
و چه سخت است در این کوچه بن بست و نگاه من و حسرت که تو کی می آیی؟
باورت هست عزیزم؟
و تو آیا ز دل منتظرم هیچ خبر می گیری؟
و تو ای یار سفر کرده به حق می دانی؟ که چه سخت است غم دوری دیدار رخ رعنایت؟
نه!
به گمانم تو نمی دانی چه هست
و نمی دانی چه سخت است چنین رنج بزرگی که سراسیمه و هر لحظه به لحظه نگرانم که مگر باز بیایی و ببینم خم ابروی چو ماهت، دلربایت
بخدا بی تابم
غم دوری تو و روی تو و مهر نگاهت که زمانه ز من زار گرفته است به عمری
باورت هست رفیق؟
تو کنون در سفری
زندگی نوشت باد
غم فراموشت باد
طعم گیلاس بهاری، بوی عطر نارنج، چای شیرینِ چاشت، صحبت مه رویان، وزش باد بهاری هم آغوشت باد
نکند یک لحظه، غم من بر در دلخانهٔ پر مهر تو چمباتمه زند، و ترا قد سر سوزن دوزندگیِ مادر مرحومه من رنج دهد!
نه دگر طاقت افسردگی تو برایم سخت است
بس گران و سخت است!
من اگر می گویم، بازگویی است برای دل خود!
گر چه ظاهر ترا می خوانم، به تو می اندیشم و برای تو سخن می گویم
گوئیا که به تو می اندیشم و برای تو سخن می گویم
امّا نه،
هرگز،
به تو هرگز نخواهم گفتن ز همه رنج و غم و درد و بلاهای شگفتی که تلمبار شده بر دل پژمردهٔ رنجور و غمینم!
نه هرگز نخواهم به توگفتن
که تو زیباتر از آنی که غمگین گردی!
.
.
نه، ببخشید غلط گفتم و بس! چون به واقع ترا می خوانم!
آری، روی سخنم جز تو کس دیگر نیست!
گر چه دوری ز من و هیچ ترا پیدا نیست
این ظاهر کار است و ز من دور نه ای،
جان جانم!
تو به غایت به من نزدیکی
در همین جایی
همین نزدیکی
در حوالی منی
به گمانم،... نه!، به یقین، در دل من جایت هست که هنوز هیچ نگفته تو مرا می فهمی!
تو فریبا چقدر خوش فهمی!
و دلم شاد و لبم خندان است که تو در عمق وجودم، وسط باغ دلم جا داری
باورت هست عزیزم که تو در من هستی؟
اگرت نیست بگو با که سخن می گویم؟
شک ندارم، به یقین با تو سخن می گویم!
نازنینم!
دلبرم!
در، دلِ من!
صاحبِ این دل و کاشانهٔ محزون دلم
یارِ دلم،
با تو سخن می گویم
با تو!
آی ای چشمان گریان و به در دوخته ام
به کجا می نگری؟
به کجا؟
به گمانم خبری هیچ نیاید از راه
نام او، یاد عزیزش، بر لب ساحل صحرای همین کوچۀ بن بست
به حجله پیوست
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
باز نخواهد گردید
مطمئن باش که او باز نخواهد گردید
شعر: محمد علی ناجی راد
مورخ ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۱