سلام و دروو بر شما جناب حسنلو بزرگوار
ممنونم از مهمان نوازی شما

ما که نیازی به نگاه کردن و شنیدن ناعدالتی نداریم؛زمانی که خود تمام این دردهای که فقط قلم می نویسد و زبان می گوید با جان و روح در این سال ها تجربه کردیم؛چه نیازی به نگاه کردن؟!
حتی ساعتی از درد ما سختر و دردناک تر از شنیده ها و دیده هاست؛
هنوز یادم نمی رود؛بحث من با مادر و خواهرم؛
زمانی که خواهرم؛دلش نمی خواست دختر بزایید؛زمانی که از پسر بودن بچه دومی بیش از اولی خوش حال شد؛و صدای اعتراض من به زن ستیزی خواهر و مادربلندشد؛خواهرم گفت هیس!دخترها در این مملکت بدبختند؛آنها فقط کنیز شوهرهان؛
اینها را دخترقربانی شده ی ازدواج اجباری گفته بود دختری که تمام گفته هایش با درد و رنج کشیده است؛دختری که از ۱۵سالگی به بعد دیگر زندگی نکرده است؛آن شب تا صبح از شدت گریه و درد چشمم خواب نرفت؛هنوز هم قلبم را گفته هایش می درد...
سختراز او؛منم که نمیخواهم چون او بشم!
دختری از جنس درد و در عین حال صبور؛دختری که به دنبال دانش است و میخواهد قدری از محدودیت هایش بکاهد؛
دختری که از استعداد هاش منع شده است؛دختری که بخاطر نداشتن پشت کار و شاید پول نتوانست به حقش در کنکور برسد؛با دستان یخ زده و که نمی شود پیشرفت کرد
ترسناک تر از آن منع شدن از شعر و شاعری؛دختری که معشوقه اش شعراست...
من حتی اجازه شعر سرودن هم ندارم!
فقط نیمه شب می تواند شعر بگوید که
کسی نفهمد؛با دستان یخ زده و گونه های
سرخ شده؛
ولی من هم آخرین شعرم را با عنوان وداع با شعر سرودم؛
امروز فردا منتشر میشود تکه ای از قلبم در آن شعر به یادگار مانده است؛شعری که نیمه شب سیزدهم سروده شد و شب چهاردهم بخاطر آن تمام شب را نخوابیدم و هق هق ها بی صدا ناله ی مظلومیت سر دادم ...تا زمانی که بتوانم آزادانه شعر بگویم؛سراغی از شعر نمی گیرم...
منتظر حضور شما هستم...
همین قدر مظلوم؛همینقدر محروم همینقدر محدود؛
اعتراضات اخیر فقط؛اعتراض به حجاب است؛اینها نشان میدهد که چشم روی خیلی از درد ها ما بستند؛درد های فراتر از آن را جار نمی زنند؛اینها دلشان به حال ما نمی سوزد؛باید فقط خودمان تلاش کنیم و تمام...
چون هیچ کسی برای مظلوم های چون ما قیام نکرده است..
اینها را فقط ثانیه ای از سال ها درد هایست که کشیده ایم...
به هرحال
ممنونم از شما که به دردهای دل ها پرداخته اید
و مهدی جان حسنلو
به قول هگل: هر انسانی باید دارای حق و حقوقی باشد. کسب این حقوق فقط در صورتی ممکن است که افراد به رسمیت شناخته شوند. از اینرو به رسمیتشناسی، بنیاد حق است. مناقشات سیاسی-فرهنگیِ یک جامعه باید خود را به جایگاه به رسمیت شناخته شدن که والاتر و اخلاقیتر از مسائل دیگرست، برسانند.
طبق نظریه فوکو: قدرت اگر فقط سرکوبگر و فرمانده و دستور دهنده باشد هیچکس از آن اطاعت نمیکند و کارکرد خود را از دست میدهد. برداشت حقوقی-فلسفی از قدرت (به عنوان امری سرکوبگر) را میتوان برداشتی متعلق به عصر روشنگری دانست، و باید گفت امروزه قدرت در تصرف هیچکس نیست و در سراسر جامعه پراکنده است. بنابراین اصل بازدارندگی برای کسی که از درک و اندیشهی عمیقتری برخوردار باشد، کارکرد بهتری دارد.
تصور آزادی از دریچه ذهن هايدگر: خيالیست برای بالا رفتن از مرز محدوديت و درهمشكستن حصار ضرورت. ضرورتهايی كه بسيارشان بر پايهی تفکرات ارتجاعی و عقايد تحميلی در طول تاريخ بنا شدهاند.
شاعران دموکرات و آزاد اندیش با دريافت و درک اين موضوع علاوه بر آموختن آن به مخاطب، به شاعران ديگر نيز میآموزند كه از دريچهی تنگِ منِ شخصی بيرون بیایند و دغدغههای بشر امروزی را تكريم كنند.
مخاطب امروز برخلاف مخاطب دیروز، ریا و تظاهر و سالوسگری در شعر را میفهمد و پذیرای دروغبافی نیست و بهدنبال حقیقت میگردد؛ که لازمهی بیان حقایق، داشتن فضای آزادی بیشتر است. بنابراین هرکجا صراحت، حقگویی، و قلمِ آزاد ببیند و تریبون مردمی پیدا کند ناخودآگاه جذب میشود و به دنبالش میرود. در واقع پیروزی شاعر در میدان کلام فقط به لشکر واژگان و سپرِ سطور و قافیه و شمشیر قواعد و صنایع ادبی بستگی ندارد، بلکه بخش عمدهای از پیروزی شاعر بستگی به آزادی و آزاداندیشی دارد، به رهایی از سکوت و ترس و تاریکیِ اندیشه.
به باور من آدمی در زندگی دو راه پیش روی دارد؛ یکی راه عزت و آزادی (آزادگی) که آغازش سنگلاخ و پیمودنش دشوار اما پایانش هموار و خوشایند است، و دیگری گماشتگی و خاکساری که آغازش هموار اما پایانش دشوار و خطرناک است.
این شعر مضمون و موضوع خوب و در کل محتوای قابل قبولی دارد و از چندمعنایی بهره میبرد. شاید اطناب در کلام کمی تاحدودی از التذاذ ادبی بکاهد اما اگر به ساختار (زبانی و محتوایی و فرمی) شعر صدمهای وارد نشود و روند زبانیت حفظ شود، بلامانع است و میتوان چنین شیوهای از اجرا و پرداخت را در تعریف شعر گفتار قرار داد.
بهنظر من شعر بلند روایی یا نسبتا بلند خردهروایی، (رخداد و روایت غیرخطی) یک ملودی شاعرانه نیست بلکه یک کمپوزسیون است که در آن دهها ملودی اصلی و فرعی نقش آفرینی میکنند، بنابراین اطناب در آن ممل نیست.
اتفاقا یکی از شاخصههای شعر مهدی حسنلو همین سیالیت است و این موضوع توجه او به سبک کانسپچوال را نشان میدهد؛ (که هم مزایایی دارد و هم معایبی) یعنی به ایده بیشتر از اجرا یا به محتوا بیشتر از فرم اهمیت میدهد.
او در فضای ذهن معلق و در جهان شعر جاریست و ادای شعر و شاعری در نمیاورد، یا مشق شعر و شاعربازی نمیکند. به عبارت دیگر؛ از مهندسیِ شعر کمتر استفاده میکند و بیتکلف و بهدور از تصنع قلم میرقصاند.
در یک کلام؛ شعر را (به معنای کلمه) میفهمد و میشناسد، و دغدغهی چه گفتن از چگونه گفتن برایش مهمتر است.
اما فقط یک نکته: مضمونسازی کامل، تنها ارائهی معنایی مشخص یا تا حدی روشن نیست. مضمونسازی، صحنه را به طور کامل و سهبُعدی شکل میدهد. یعنی در روگفتار این امکان فراهم میشود که مخاطب در صحنه حضور یابد و همه چیز را ببیند و بشنود، لمس کند یا ببوید؛ حتی اشیاء و رفتارهایی را که شاعر (مؤلفِ مرده) چندان در بندِ نمایششان نبوده اما متن از او پیشی گرفته و آنها را ساخته است. مضمونسازیِ درست و معناسازی پنهان، مثل یک هوش مصنوعی عمل میکند و از آفریننده خود پیشی میگیرد!
و در این میان پرسپکتیو معنایی بهوجود میاد و باعث میشود که معنا در اختیار شعر باشد، نه شعر در اختیار معنا.
به صورت خلاصه و تیتروار اجزا و عناصر سازنده (و مولفههای معنایی) شعر را بررسی خواهم کرد:
دست های کودکی زیر باران
(از روی چارپایه) به شیشه می زند
فریادِ صدایی از پنجره آمده
و بعد دری با دهان باز ، تکیه کرده به دیوار
می دود مادری از میان گریه ها که بی روسری اند
با سری رها! در دستی شانه، و در دستی گیره...
انگارهمین صبح می بافته موهایِ «دخترک» را
«باران= نامی زنانه، و نماد اشک و پاکی و طراوت
چارپایه و شیشه پنجره= زندان و سلول و اعدام
روسری= اتفاقات و اعتراضات اخیر
مادر= زن
در واقع این شعر سه بخش دارد: زن، زندگی، آزادی!»
حق با تو بود!
زندگی از جایی به بعد گهواره یِ خوبی نیست
گویا تقدیر همین بوده تا به اینجا عشق را بجویی!
بعد نه سالگی تا چشم کار می کند مرتعی بی علف است
گله ی گرسنه از سمتی
زوزه ها از سمتی دیگر
گرگها را مثل گلوله بر قلب گله رها!
درخت می شکند مثل مادری
دخترک می افتد مثل سیبی انگار از دست داماد
غلت زنان وسط عروسی
و از امشب آنچه می ماند تنها
خونی ست که خیال ایستادن ندارد !
به احترام رودِ موهات
که در کرانه هاش گل سرخ روییده
روسری ها از دو سو رقصیده اند روی دست ها
و ترانه ها می خوانند روی لب ها
بعد میهمانی با لهجه محلی می بندند درها را دردها !
«نه سالگی= نشانه بلوغ دختران (جشن تکلیف) که البته در اصل سیزده سالگی است.
گلوله و سیب و گل سرخ= دختران باکره و مرگ و خونریزی... چیدن گلهای پاک از باغ بیرحم زندگی و پرپر شدنشان به دست چماقداران بیرحم. در واقع شاعر میگوید: خون بیگناه میجوشد و دامنگیر است! مثل رودی جاری که نمیایستد و جریان دارد.
تقابل گرگ و بره= خطراتی که در جامعه برای دختران وجود دارد... یا تقابل گرگ مسلح و بره بی دفاع.
متاسفانه بخشی از فرهنگ و جامعه ما، قبیله سالار است و تعصب کور و عقاید خشک افراطی در آن بیداد میکند... از زاویهای دیگر؛ فقری که فساد آور است و باعث بروز فحشا میشود.»
[تقابل های دوگانه و استفاده از نماد و تضاد و پارادوکس و... در این دو بند بسیار جالب است.]
کوهها را که پشت سر می گذارد
از پله ها پایین میاید روز را مثل تمام این سال ها
دستاری از شب دور سرش
از آیینه ها رها شده نگاهش که اجنبی
رهایی را قرق کرده!
بو می کشند تیغ می کشند به خیابان
به درختها بوته ها به خانه ها پنجره ها
دست نمی کشند از خون که جاری ست در کف جوی ها
در سوزِ اسپری و دردِ باتوم
اسلحه ست که ایستاده سر هر کلمه
و این خون هست که پاک می کند
دهان هر سرودی را از آزادی!
انگار نه رعدی آمده و نه سیلی رفته
باران همان است
که امروزه بهمن صدایش می کنیم!
دوباره محو می شود بالای کوه ها
و شب های پایین دستِ عمر همه تنهایی هست
که چنگ می کشد به چهره خدایان
چگونه می شود میان این همه مرد
کودکی کوچکی کوچه ای شهری در تنهایی بمیرد
چگونه می شود هنوز....
و ما در خواب بین گریه ها و خنده ها
پل می زنیم روی شبها از ماه به ستاره
که تکه ای رویا بچینیم برای مبادا
یعنی که هنوز ما هم آدم ایم!
در سپیده دمان دیوار زبان باز کرده!
زندان را بیدار می کند
و آنکه که می برند از سلول ، دختری به نام «رها» بوده
قبلِ تحملِ این یلدا
و اکنون زنی شکسته است
که هر شب طناب حلقه می زند به گلویش
و با لکنت به یاد می آورد ابتدای شعر را
به یاد می آورد دستهایی که کودکی را
زیر باران به خانه می برد!
«تیغ و اسلحه و خیابان= سرکوب و اختناق که نتیجهاش خشم و عصبانیت و انتقام میشود. مثل کلماتی که جبراً سکوت میکنند و تهی از معنا میشوند! و در آخر شاعر با ظرافت و شاعرانگی انتهای شعر را به ابتدای آن وصل کرده و پایانبندی مناسب و تاثیرگذاری را ارائه داده است.
نکته جالب و قابل توجه در این شعر اسامی و المانهای زنانهای است که دووجهی نقش آفرینی میکنند؛ (مادر، باران، یلدا، رها، زندگی، روسری، عروسی، ترانه، رقص و گیسوان)
رها= نام دخترانه؛ آزادی و رستن
یلدا= نام دخترانه؛ شب سرخ یلدا (چله، چهلم) و طولانیترین شب سال
گویی این زمستان لعنتی همچنان ادامه دارد...»
ببخشید مهدی جان بیشتر از این باز نمیکنم و نمیتوانم ادامه بدهم... فکر میکنم همین مقدار کافی باشد. بغض قلم درآمده؛ وای به حال ما که ناممان انسان است! آه رفیق چه کردی با روح و روان ما با این شعر خوب و غمگنانه.
با آرزوی موفقیت برای مهدی عزیز و سایر دوستان
به امید آگاهی و خرد جمعی🌿