دور از تو مگر میشود ای دوست
عادت به نبودنت ندارم
باور نکنم قصه ی هجران
گفتی که همیشه با تو یارم
باور نکنم فصل زمستان
یخ بسته ی این فاصله باشم
جانم نگران غم و دوری
پشت سر هر قافله باشم
برگرد و بمان کنار قلبم
دور از تو دلم تاب ندارد
بیدارم و در بند کمندت
چشمم همه شب خواب ندارد
دلخوش به سلام صبحت هستم
دلگرم نگاه مهربانت
دیگر تو مگو خدانگهدار
برگم که شکستم از خزانت
خود گو چه کنم که عشق شیرین
افتاده به روح و جان فرهاد
با تیشه مزن بر استخوانم
ای دوست نباشی اهل بیداد
خشکیده شود ساقه ی امید
بی تو چون کویر و شوره زارم
آخر نه قرار ما چنین بود
از دوری تو که بیقرارم
مهر تو نمیشود فراموش
از خنده ی تو دلم جوان شد
دیگر تو مرو ز خاطراتم
بی تو همه فصل من خزان شد
لبخند بزن که زندگی را
در چهره ی معصوم تو دیدم
دیگر تو مگو خدانگهدار
من تازه به قصه ات رسیدم
خود گفتم و خود خواندم و حاشا
بی تو شب و روزم همه سرد است
برگرد و بمان کنارم ای دوست
بنگر که زمستان غم و درد است
از تو ننوشتنم محال است
در دفتر من نام تو جاریست
دور از تو کجا بمانم ای دوست
حالا تو نرو که وقت یاریست
هرگز نروی ز خاطراتم
شعر تو همیشه بر زبانم
برگرد و بمان که بار دیگر
از پاکی قلب تو بخوانم
...
مهدی بدری(دلسوز)
درودبرشماجناب بدری عزیز
بسیارزیبابود