ناگزیر
در جــــــاده هـــــای وحشــت
رهپـــــــوی نــــاگــــزیــــرم
یــک واحـــــــه دود و آتش
پیــــــداســـت در مسیـــــرم
بـــــا دست هــای خــــائــن
آن دستـــه هـــای رهــــزن
بــــر چتـــر گل کشیـــدنـــد
یـــک پـــرده دود و آهــــن
دروازه ای گشـــــــودنــــــد
از عشـــــق تــــا جهنّـــــم
آن دست هـــا کــــه بستند
بــــال پــرنـــده را هــــم
تــــــا شهـــر دوستی هــا
یک گام بیشتــــر نیســــت
یک گام قــــدر یک قــــرن
قرنی که جــز خطــر نیست
از خویــش مـی گــریــزم
ماندن ملاک شــرم است
دستـــم اگــر چــه خــالی
پشتم به عشق گرم است.
🐈 گربه! 🐈
روی پنجه راه می روم
مثل گربه های دزد
در کنار موشهای روزمزد
سهم من همیشه آشغال گوشت نیست
قلوه سنگ نیز می خورم
***
هیچ گربه ای
محض خاطر خدا
-سراغ موشها نمی رود
هیچگاه هم
مثل کارمندهای ناگزیر
قانع و مطیع و سربه زیر نیست
***
گربگی چقدر فاخر است
در جوار این جماعتی که افتخارشان
در کلاه های گونه گون خلاصه می شود
«آ» ی بی کلاه
«آ» ی با کلاه
مردهای مرده ی تباه
-با هویتی سیاه...
آی...بی کلاه
آی...با کلاه
چند و چند و چند
کار می کنید تا که نصفه جان شوید؟
چند می دهید تا که گربه سان شوید؟
گربگی چقدر نادر است!
🐯 🐯
زیبا بود
قلمتان نویسا