عاشقش بودم
عاشق بوی پهن دستانش
بوی عرق بدنش
وقتی در بغلم بود
تمامش در بغلم بود
وقتی در بغلش بودم آرام میشدم
عاشقش بودم
عاشق بوی پهن دستانش
که از یادم دستان نحس دختران شهرم را میبرد
عاشق بوی عرق تنش
که خاطرم را از دختران معطر خیابان های لجن گرفته خلاص می کرد
وقتی در بغلم بود
دلش آرام بود
چون
بر خلاف همشهریهایم
تمامش در بغلم بود
وقتی در بغلش بودم
آرام میشدم
چون کسی یک موی دخترهای دهاتشان را نمی خواست
و من را
با همان بوهای دهاتی اش
از ادکلن هایم خلاص میکرد
از اسپری های خیانتی که در شهر می زدم
و از حشرات نفرت آمیزی
که بدون اسپری نمیشد تحملشان کرد
عاشق مژه هایش بودم
خیالات نکنید، نان می پخت ، مژه ها می سوخت!
عاشق گونه هایش بودم
عاشق دستانش
عاشق مژه هایش بودم
که اشکهایش از آنها مظلوم تر نبود
که خیالم را برایم غسل می داد
عاشق گونه هایش
که همیشه به سرخی سلام بودند
و خون گرم
حتی زیر باران
زیر اشک
عاشق دستانش شدم
و ماندم
برای همیشه
که دستانش به دست همه
همه ی دختران و پسران شهرم
نان میداد
و از دست همه ناراحت بود