جام حقیقت
شبی با حال مستی زکوی عشاق گذشتم
نعره زنان از سرمستی به تمسخر گذشتم
هر شب از آن کوی به سوی میخانه روانم
بهر نوشیدن از آن کوچه به میخانه دوانم
شبی زبد مستی عوام در میخانه شکستند
شاد ترسا مسلمان و کلیمی در آنرا ببستند
آن شب نومید ز اهل این خانه گریستم
خمار و رمیده پی تنهایی خویش گریختم
آن شب چشم ترم خیره به خویشم بود
هر چه بودتا سحرش داغ دل خویشم بود
چون گذشت روزها از عمربی تکرار من
همرنگ این دون خانه شد کردار من
از کوی عشاق گذشتم خجل از احوالم
چشم گریان به تماشای حال آنان نشستم
عاشق بی جام و شراب مستانه بخندید
درباده ی معشوق صدجام شرابش میدید
فانوس شبم را بهر با عشاق بودن شکستم
آن شب با تاریکی دل بین عشاق نشستم
شب عشاق اگر تاریک زنور فانوس بود
دل عشاق تهی از احوال همه ناسوت بود
چشم عشاق تا سحرخیره به دیدارش بود
گذر حال ملکوتی و رفتن به لاهوتش بود
ای دل غافل ز آب انگور مستان کجایند
زکوی عشاق مستان نعره زنان می آیند
خفته از خواب بیدار شو عشق بندگیست
آنکه عاشق بمیرد به از مرد زندگی ست
فانی بسوزان در میخانه جام حقیقت اینجاست
بشکن سبوی خود پرستی جام حقیقت اینجاست