انکه گویا همه تن بر تبر و کوبهِٔ دشمن بدهد
به گمانم که چنانم ،همه احوال دلم می نالد؛
باز در عالم بی خویش و خیالم
به خودی گم شده ام
از همه عالمُ و ادم
همه دیوار که دیدم؛
همه احساسُ و سبب ها
همه از راه گذرها
از همان ها یا همین ها
یا دو دستان تهی سر
یا دو پایان پر از سَم
که چنین خسته هراسم؛
از همه دیدنُ و بودن
از کنارم دوقدم راه بریدن
از وجودم همه جانی که کشیدن
از خدایی که به تصویر چنان خیره نشاندن،
از جهانی که به تقسیم دمادم
شرُونیکی همه در فلسفه ها گشته فرادم
لیک سرها همه پُرگشته ولکن نه سر آدم،
شده ام خسته ،
چنان گوی که درخواب بمانم
دگر از لحظه دمی نیز نمانم
نه به کس خویشُحج و کسی خویش ندانم،
نه دلُ طاقتی از دیو بخوانم
اشکارا به خیانت و ستم روی بدارم
اسمان را به ستم محکمه خوانم
از ضعیفان به خدا شکوه رسانم
از کریمان به دغل، داده ستانم
که جهان پر شده از فتنه گمانم،
مدعی گشته جهان را همه سردادِگرانم.
شده ام خسته ، پر از درد و خیالم ،
خسته از انکه به دادم نرسد
لیک به فریادُ و دمادم ،
چو به دادم نرسد غیر خدایی که به یادم ؛
نه رهی پیش بگیرم
نه قدم خویش بدارم
نه دمی دور بمانم
نه همی سوی دٕوانم؛
به نگه نیز ندارم نگهی را به یقینم
از جهانی به جهان این شده دینم؛
نه چنانم که تو دانی نه گمانی که چنینم؛
نه دگر خویش شناسم
نه به خویشان دگر آنم ،
نه دمی نیز خودی را
ز دگرها بشناسم؛
نه که پنهان شده ام را
نه کسی کرده عیانم
ذره ای را نه خیالم
نه که با خوی خرابم ؛
من فقط خسته ترین مرد جهانم...
روح اله سلیمی
درودبرشما جناب سلیمی
زیباقلم زدید