خاطراتم هر کجا هستم یادگاریست ز تو
ندانم که کجایی اکنون
در چه حالی اکنون
به چه کس بوسه زنی حالا
اما خوب میدانم که دیگر در خیالت رد پایی از من شیدا نمیابی
خوب میدانم روزگار تلخ من دیگر برایت غم نمیآرد
خوب میدانم کنون با دیگران شادی و از من هیچ یادت نیست
دانم که تمام راهها بستی برای من که من در حسرت رویت هر شب و هر روز نالانم
نمیدانم سزاوراست این کلام ازمن
تو دروغی
تو فریبی
تو …
از ستمگر بودنت با ديگران چیزی نخواهم گفت
اما آه... اى ستمگر، عاشقت بودم
ندانستم که تو هم مثل هر انسان دیگر
بی وفایی خوب میدانى
میخواهم بگویم از شروع داستانهامان
اول بار با دلی غمگین از سیاهیها راه میرفتم کنار چشمه ای مسکون
آن روز آسمانم سخت سوزان بود در مسیرم ناامیدوارانه میرفتم
ناگهان گویی که یکباره بخت من برگشت
تو را دیدم بهاران در تو میدیدم
تو را الماس،براغ، صاف میدیدم
به یکباره بهشت آمد
دلم، گرم نگاهی گرم میدیدم
کمی گفتی و بشنودم
مگر میشد به آنی، لحظهای در تو، آشنایی در دقیقه، سالها همراه و همآغوش میدیدم
از آن پس مدتی هر روز میدیدم رخ دلْ جان فریبت را
در نگاهت عاشقی مطلوب و عشقی پاک میدیدم
بوسه ها بر دست من میزد
پچ پچی آرام چون نسیم خوش، کلامی نرم چو ابریشم، صدای بخت خوش را در تو بشنیدم
مدتی بگذشت و من، عاشق شدم، مجنون
ولى ظالمترین عالمم را عشق میخواندم
از من شیدا دل میبرد و کم کم دورتر میشد
من، حیران به دنبالش گمان کردم که شاید او زمن عشقی فزون از قبل میخواهد
ول در اصل در گریز ازمن شتابش بود، آسمانم تیره گشت و طوفان، خیال خام من را آشِکار میکرد
روزی خاطرت آید که در جمع رفیقانت بوسه ها بر من نثار کردی؟
دست من در دستهایت میفشردی؟
دم به دم پشت به پشتم عشق میخواندی؟
یادت گر چه میدانم نمیآید
تو را شیدا تر و مجنون تر از دیروز میخواندی
به تو گفتم عاقبت تلخ است
گفتی تلخیش از هر چه شیرین است برایم روز به روز شیرین ترش آری
و من گفتم هیچکس، هیچگاه، در عالمت مانند من عاشق نخواهی یافت
مدتی بگذشت، تو رفتی
من کنون طعم شیرینی که میگفتی میفهمم
مدتی بگذشت و فهمیدم
عاشق هستی اما در دلت من نیستم نزدیکترینم هست
با خودم گفتم
بهترین کار است
سکوت کردم
نگفتم
نه دیدم نه شنیدم
با خودم گفتم دم نزن کز این، بیشترش از دست خواهی داد
بماند او برایت چو رفیق
عاشق یک نفر از جان به جان نزدیکترت باشد باکی نیست
هی گذشت تا که رفتی
مغلوبترت گشتم
تو نگاهت او
من نگاهم تو
مدتی اینگونه زندگی کردم
تو بیشتر راهها را بر دلم بستی
من شروع کردم در پی راهی که آخر نزد تو باشم
تو برای دیگری ماندی
در آن جهنم بارها مردم
یک روز که انگاری سالها رفتهست
دود شدی انگار
خاکستر عشقت برایم ماند
ای رفیق نارفیقهایم، دلم تنگ است و «دل تنگ»
ولی دانم که تو حتی به یک بار در تمام خاطرههایت، جستجوی نام من حتی نخواهی کرد
خوب میدانم کنون با دیگران شادی و از من هیچ یادت نیست
دانم که تمام راهها از عمد بستی تا که من در حسرت رویت هر شب و هر روز، هر دم و ساعت نالان باشم
دلنوشته زیبایی است
غمگین و پر احساس