جمعه ۷ دی
|
آخرین اشعار ناب مهدی ترابی
|
کودکی بود و در خرد سالی
رنج میکشید جای نقاشی
سالها گذشت با خود گفت
تمام می شود اگر صبور باشی
چشم بر هم می گذاشت و بر میداشت
عمر می رفت و غم به جان می کاشت
حاصلش اشک و درد و ماتم بود
نوجوانی پیرهن سیاه بر تن بود
لحظه ها را پشت سر نهاد حتی سخت
بعد با اشک در سر گونه ها می گفت
تمام می شود اگر صبور باشی
رنج ها از غریب و آشنا گرفت
سینه اش از فشار راز درد ها گرفت
حال های خراب را به جان میگرفت
حال خود خراب می کرد و جان میگرفت
چشم ها و بست و سالها گذشت
باز کرد و جوانی اش را دید
گفت شکرت خدای عز و جل
گویی پایان جنگ ها رسید
اندکی گذشت و عاشق شد
بعد از خودش و غم فارغ شد
ناگهان دید که عشق خودش رنج است
قلب عشقش همچنان یک سنگ است
سالها رنج و بی کفایتی دید
سالها نا ملایمی بی عنایتی دید
پیش خود سالها تنهایی کشید
دور شد و
گفت زیر لب باز
تمام می شود اگر صبور باشی
کنج ازلت نشسته بود و خجول
شده بود سالها از همه دور
غرق در سایه و سیاهی بود
ناگهان ز در صدایی شنید
باز کرد و نور به او دمید
پشت در فرشته ای را دید
آمد و به خانه نشست و گفت
من همانم که رنج تو را می دید
آمدم که دورت کنم از غم
نور دهم به سایه ی ماتم
آمدم که همدمت باشم
شانه های روز غمت باشم
پسرک شاد و دست و پا گم بود
ولی از غم های زیاد و درد
قلب او ترک خورده و سر در گم بود
با تمام وجود خواهش کرد
از صمیم قلب او را خواست
قبل خواستن به فرشته بگفت
نکند تو هم دهی ما را باد
نکند روزی بری ما از یاد
روزها رفتن و ماه ها شد
بد و خوب خوشی ها به زیاد
پسرک حال خوبی داشت
ناگهان قلب او زد فریاد
ای تو ای زاده ی غم
پدرت درد و مادرت ماتم
تو که از سایه ها برون شده ای
تو را چه به این خوشی های زیاد
ناگهان در دلش چو طوفانی
غم و شادی به جنگ هم بشدند
مرده و زنده رنگ هم بشدند
پسرک که تازگی شده بود
پیرهن سیاه او به سفید
دید که مردد و پکر است
ناگهان بین آسمان و زمین
تن به تن لباس تنش خاکستر
آتش میان تنش خاکستر
همه روح و عالمش خاکستر
شده زاده ی سیاه و سفید
حال ای فرشته تو کجایی
نور گماشته در دل تو کجایی
تو مرا قول داده بودی
یاد بر باد ده من تو کجایی
پسر میگفت و نعره سر میداد
اشک می ریخت از خدا می خواست
که تمامش کند دگر اینبار
میگفت زیر لب خدای عز و جل هیچوقت
نخواستم که درست بشود
پیش خود همیشه میگفتم
صبر کن یک روز تمام می شود
روز آن فرا رسیده تو بگو
دیگرم امید به بودن نیست
من دگر صبر هایم کرده ام
منتظرم تمام شود و همین
روز ها گذشت و ماه ها شد
پسرک غمین و تنها شد
ریز لب دگر چیزی نگفت
پسرک پیر جوان ها شد
اون هنوزم در انتظار آخر شعر
مثل من او هم اسیر من ها شد ...
|
نقدها و نظرات
|
چرا جناب ممنونم متاسفانه ویرایش نکردم چون از شعر های نیمه شبی بود خطا کردم شرمنده | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.