تبعیدی
غریبی و بی هم زبانی پُرَست ،
در لحظه لحظه های تبعیدی
یه سردیِ خاص
در نگاهِ دیگران
همچون آلاسکایی یخ زده و تبریدی
شاید کابوسش را ،
درمیانه ی خوابِ شب دیدی
شاید هم ، آنرا به میانه ی مریضی و لرز
یا درمیانه ی تب دیدی
شاید دیده باشی و،
تبیعیدی بودنش را نفهمیدی
بچه ها سرِکارش می گذاشتند
چونکه اهلِ آنجا نبود که هیچ ،
صدها کیلومتر، دورتر از موطنش بود
خنده برغریب روا نیست
خوب شد که همچون آن ابلهان ،
به ماجرای غربت اش ، نخندیدی
۱۲سال برایش بریده بودند
او متعهد بود و متاهل
اما حکمش تنهایی بود
ریش سفیدِ محله می گفت :
کاش آن بیرحمها اورا اینگونه مجردش نمیکردند
کاش این مرغ عشق فرورفته در خود را ،
درکنار زن و بچه میدیدم
درکنارِ آنها شنیده ام ، به سرزندگیِ گنجشک بود
سرحال و قبراق و پُراز ورجه وورجه
اما اینجا زاهدی شده برای خودش
یه عالِم ، که عاشقِ معلمی ست ، بی هیچ تردیدی
اما همچون جوجه های نیوکاسِلی هم نیست
پُر ازامیدست و پُر از آرزوست
اگر نبود که بعنوانِ مبارز،
طردش نمیکردند بعنوانِ تبعیدی
ریش سفید ، پدرِ کودکی را ،
که سردسته ی مسخره کنندگان بود را ،
به کناری کشید و اورا گفت :
تووی دهنِ بچه ات بزن !
مگه تو دراین بنده ی خدا ،
حتی یک شرّ دیدی ؟
تیعیدی با آنهمه ایمانش ،
حال و هوایی داشت ،
همچون ابوذر در رَبَذه
12سال گذشت ،
درآن برهوتِ همچون ربذه
خم به ابرو نیاورْد آن تبعیدی
وقتی بسوی موطنش میرفت ،
همان بچه های جاهل ،
به لطفِ خدا وهمتِ او،
جوانان عالِمی شده بودند
به پایش افتادند ،
که ز بینشان نرود آن تبعیدی
بهمن بیدقی 1401/6/14
زیبا نگاشتید
ماناباشید به مهر