گفته بودند
مبادا روزی
بزنی دار ، هوای روحت
و مبادا بخوری حسرت آن حال خراب
و به فصل نرسیدن نرسی
به بهار پیدا شو
و مبادا که به تقدیر علف زل بزنی
تهِ این چهره ی سرد
کودکی می خندد
تهِ این بی تابی
حکمتی هست سرآغاز وجود !
اما حال ...
چه بگویم که همه آدم ها
به حریم خسته ی شاپرکی می جوشند
به شکاف لحظه ای ، می دوزند
و نگاه عبرتی می شکنند
به صدای ترک انصافی
خانه ها عطر غریبی دارد
خانه ها محفل دوری شده است
روی ایوان خراشیده ی ذهن
نغمه سراسیمه گریخت
خاک به معصومیت آینه ها جارو شد
آب در ابعاد چروکیده ی خود پرپر شد!
و کجاست آن گلدان؟
روح نمدار صفا ؟
آب کجا ، معرفت نازک مرداب کجا !
...
چه بگویم که همه احساسی
پشت دیواره ی شک گم شده است
صاحب خنده
بخند!
لب بزن به خلوت باران ها
لب بزن به پوشش نازک فهم
لب بزن به نقش کودک در آب
لب بزن به انبساط احساس
لب بزن به نبض گرم امید!
خنده ات
سوختن فاصله هاست
خنده ات
طاقت کمیاب عبور است
بخند.!
بسیار زیبا و خوش آهنگ بود