منم آن شاعــر دلدادهء محبوبه نواز
در پی واژهء نغزی که کند قصه فراز
متحیر شده ام با چـــــه کلامی بروم
بر سر قصهء مستی و پس پردهء راز
در میخانه فرو بسته و می نوش اسیر
ساقی و طالب و می خوار همه غرق نیاز
مات رخ سوخته در عرصهء بی قلعهء لوت
کیش وادی و ز شروین نرسد توش و جهاز
لب من خشک و دلم ریش و بر آتش جگر است
هور جان رو به غـــــروب و گذرد وقت نماز
از جوانی کـــــــــــه بشد صاعقه در ابر بهار
تا همین لحظه کـــه بر جان من افتاده گٌداز
نشد از بند قفس پر بکشـــــــــــــم تا دل ابر
پر و بالــــــــــــم نشد از بند و غل حادثه باز
کوتَه است عمر گــــــرانمایه و از دست قضا
رشتهء جور زمان است بســـــــی دور و دراز
راضی این گفتهء فرزانهء دهر است که گفت
بِشِکن شیشهء غم را به مِی و نغمهء ســـــاز
تو هم ای دوست بیا زمزمه کن شعــرم و گو
ظالما ، ظلم مکن خیره بر این چــــــرخ مناز
دل عشـــــــــاق لطیف است چو پرواز خیال
روزگارا ، به دل خستهء عشـــّــــــــــاق مَتاز.
سیدرضاموسوی راضی
بحر رمل مثمن مخبون محذوف
💖💖🙏🙏 پ.ن. با درود به پیشگاه شما عزیزان همراه استدعا دارد این غزل را با کمی تأمل و عنایت ویژه مطالعه فرمایید. ارادتمندتان سیدرضاموسوی
بسیار زیبا و شورانگیز بود
موثر و پر معنی
آموزنده و مبین مشکلات جامعه
دستمریزاد