سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

سه شنبه 6 آذر 1403
    25 جمادى الأولى 1446
      Tuesday 26 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        سه شنبه ۶ آذر

        دایی جان ناپلئون (طنز)

        شعری از

        بهمن بیدقی

        از دفتر شعرناب نوع شعر آزاد

        ارسال شده در تاریخ جمعه ۲۱ مرداد ۱۴۰۱ ۲۲:۰۸ شماره ثبت ۱۱۲۵۳۰
          بازدید : ۲۸۵   |    نظرات : ۷

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه
        دفاتر شعر بهمن بیدقی

        دایی جان ناپلئون (طنز)
         
        شهری بود که درآن ،
        فقط زنان و کودکان ،
        میگریستند ، اثری نبود درآن ،
        ز گریه های مردانه
        کم اتفاق می ‌افتاد زنان درآن شهر بمیرند
        به قبرستان شهر میگفتند :
        قبرستان مردانه
         
        وقتی مصیبتی میرسید و،
        مردی میخواست گریه کند میگفتند :
        مرد که گریه نمیکند
        خجالت درآن شهر مثل انگور بود
        مردها افسوس و غم و درد را ،
        میخوردند ، دانه به دانه
         
        در گلوی مردان شهر ، غمباد بود
        گواتر، بیماریِ اصلیِ مردان شهر بود
        مشابهِ گریه را داروخانه ها ،
        قرص اش را می ‌فروختند
        مردها درمیانه ی شلوغیِ داروخانه ها ،
        از سر و کولِ هم بالا میرفتند و میگفتند :
        به من هم بده چند دانه
         
        میگفتند این گریه نکردنِ کوفتی
        حتی بدتر از دردِ دندانه
        در دلشان میگفتند :
        ازهمین گریه کردنهاست که زنانمان شادند و،
        لبهایشان خندانه
        بعد هم میگویند : چرا سهمِ مردها بیشترست
        آخر سهم شما موچین است و، سهمِ ما پتک و سندانه
        ( خانمها بهشان برنخورَد ومرا به صلابه نکِشند
        جمله ای با شعر جور شد و منهم آوردم ،
        که ظاهراً نباید می آوردم
        آخرِ شعرم ، جبران میکنم انشاءالله
        خدا کند هیچگاه به مرزِ گریه هم نرسد ،
        این لبانی که خندانه )
         
        آری میگفتم !
        مردها میگفتند :
        اگر روح جامعه میگذاشت گریه کنیم ،
        دلمان کمی آرام میشد ، نرم میشد
        برای همین است که اینهمه خشونت ،
        درون زندانه
         
        میگفتند انگارشیرینی را ،
        درهندوانه ی ابوجهل میجوئیم
        ببین ابلهانه کجاها را میجوئیم
        شیرینی جلوی چشمِ ماست ،
        درون قندانه
         
        اینها را به مردم شهرشان میگفتند ،
        آنهم گِله مندانه
         
        مردی سنت‌ شکنی کرد و گریست
        غمبادش خوب شد
        دکتر تا عکسِ رادیولوژی اش را دید گفت :
        اِ ، گواتره کجا رفت ؟
        مَرده گفت شوهرش دادم ،
        الآن هم کنارِ آینه شمعدانه
         
        با این رَویه اگر پیش میرفت ،
        سنِ مَرده میشد به سنِ ماموت
        بعد فهمیدند انگلیسی ها شایعه کرده بودند ،
        که مَردها نباید بگریند
        یکی سرزده به خانه ی یکی شان رفت ،
        دید زار زار دارد میگرید ،
        یادِ دایی جان ناپلئون افتاد که میگفت :
        کار کارِ انگلیسی‌هاست
        به تابلوی شهر اعلامیه چسباندند
        که گریه آرام بخشِ دلهای داغدارست
        هیچوقت از گریه کردن نترسید
        جلوگیری نکردن از گریه کردن ،
        وظیفه ی همه ی شهروندانه
         
        رئیسِ شهر،
        مصاحبه ی تلویزیونی داشت
        جلوی دوربین زاز زار گریه میکرد
        گفتند مادرتان که ،
        سی سال پیش به رحمتِ خدا رفته
        گفت در زمانِ اختناق بود و،
        من هم گرم بودم
        گفتند دیگر دراینهمه آزادی ،
        میتوانید آنقدر گریه کنید تا جانتان درآید ،
        ولی مگه یادتان رفته ؟
        که بهشت زیر پای مادرانه
        ایشان هم به یقین ،
        الآن پرسه زن درمیان گلستانه
         
        بهمن بیدقی 1401/5/21
        ۱
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        عباسعلی استکی(چشمه)
        يکشنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۱ ۰۹:۰۷
        درود استاد عزیز
        بسیار زیبا و حکیمانه بود
        دستمریزاد خندانک
        بهمن بیدقی
        بهمن بیدقی
        يکشنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۱ ۰۹:۵۶
        با سلام و عرض احترام استاد گرانقدر
        بزرگوارید
        هزاران سپاس
        شاد باشید
        ارسال پاسخ
        محمد باقر انصاری دزفولی
        يکشنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۱ ۱۳:۲۵
        سلام و عرض ادب
        شعری بسیار زیبا و از جنس دل بود
        وبردل نشست
        بسیار مستفیض شدم
        هزاران درودتان باد
        استادگرامی
        خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        بهمن بیدقی
        بهمن بیدقی
        يکشنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۱ ۱۴:۴۵
        با سلام و عرض احترام استاد گرانقدر
        بزرگوارید
        هزاران سپاس
        شاد باشید
        ارسال پاسخ
        امين آزادبخت
        يکشنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۱ ۲۲:۰۷
        سلام مرد راستین ایران پاک

        طنز گونه واقعیت اینس با خواندن اثرتان،انگور را خاطرم افتاد که به بهره مند شوم میان وعده ای که فراموشم شده بود خندانک
        و بهره مند گشتم

        خجالت درآن شهر مثل انگور بود
        مردها افسوس و غم و درد را ،
        میخوردند ، دانه به دانه

        با سپاسمندی خندانک خندانک خندانک
        بهمن بیدقی
        بهمن بیدقی
        دوشنبه ۲۴ مرداد ۱۴۰۱ ۰۳:۴۸
        با سلام و عرض احترام آقای آزادبخت بزرگوار
        سپاس
        شاد باشید و سلامت
        ارسال پاسخ
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1