درپیچ آخرین رسیدن ها ،
نشسته ام
در انزوایی تلخ
سکوتی که پرشده بطونش از پوشالی های اندوه
ساعت دلواپسی هایم انگار کمی مانده به صفر؛
اما تنها با بی حسی حضورت سرمی کند،
لحظه های خاموشش را؛
دست هایم سلوک واژه هارا به تصنیف می بافد
بازوی اشکهایم را به مشت های سپید!
تنم در آخرین سجده ی چشمانت جا مانده و
چشم هایی که دیگر خیاط احساس گریبانم نیست
ادراک جاده ی افکارم پرشده از جوانه های زردی که ؛
آرام می خزند به کمینگاه تاریکی های سار
عشق توفان نمای تو همچنان با غروردر ،
گردنه ی بغضهایم رجز می خواند
آه پسوند تک تک واژه های سلیس
و اخبار میدهد سکته ی کلام احوالت،
مرا به مرگ نابهنگام
انگار گذشته آب از سر باران چترهایم
که خیس خیس فریاد می زند
سنگ فرش های خیابان را
کفن نگاهی که تنها سلاح برگشت تو بود؛
با بوسه ی ابر فراموشی پوسید
در آغوش چشم انتظاری ها
خواهم ماند،برای فردا وفردا وفرداها
تا بانگ صور
وبغض نبودنت را آنقدر تکثیر میکنم
که تنها با بوی کافور ،عمر ماندن در کنارت
عطر پایان پذیرد؛
تا انتشار آخرین فصل احوالت ،
منتظر خواهم ماند
منتظِرِ منتَظَر.
بسیار زیبا و سرشار از احساس بود