سلام سایه ی من
تعجب چرا ؟
دلتنگت شده ام
به خیالت فکر کردی فراموشت کرده ام
خیر
مگر میشود تورا ازیاد ببرم
مگر شوق اولین دیدارت
اولین آغوشت
اولین بوسه هایت فراموش میشود
مگر خداحافظی ات فراموشم میشود
خداحافظی که پایان تمام دوست داشتنت بود
نمی دانم چرا باز هم برایت می نویسم
تو که راه ورسم عاشقی یاد نداده بودی
ولی به قرارمان من مینویسم
می گویند روزی وروزگاری صبحی بود
خاتونی بود
خان سالاری بود
چه کنیم
ما خاتون
بر حسب اتفاق
عاشق شمایی چون خان سالار شده ایم
دل داده ایم
دلگسار شده ایم
مگر میشود غروب چمنزار رافراموش کرد
ما لب چشمه
شما سوار بر اسب می تاختی
هر صبح برای دیدنتان از خواب بر می خیزم
شب ها با صدای جیر جیرکان به خواب می روم
به یاد ندارم گه ازذوق دیدنتان اشک نریزم
طاقت دوری از شما راندارم
یادتان رفت که خاتون شما دل نازک است هرازگاهی از همان چمنزار بتازید
همان گلبوته وحشی صخره را گوشه ی موهایم بکارید
یاداتن رفت لبخند را گوشه ی لبهایم نثار کردید
از یاد بردید که طاقت اشکهایم را نداشتید
واز همه مهم تر یادتان رفت که قول ماندن داده بودید
اصلا نماندید که نماندید بی خیال
من خاتون آموختم
که خودم برای خودم زندگی کنم
ویقین دارم که ازپس خودم بی شما بر می آیم
همانند تمام شب های پیشین
وروزهای پسین وبرای تمام شب های آینده
اما خان سالار از حق نگذریم
انصاف نیست که در دلم زندگی کنید
وجلوی چشمانم برقصید
اما دعا می کنم به مقصد به سلامت برسید
نمی توانم اما سعی می کنم
مدارا می کنم
شاید شمارا در قلب تنها وبی کسم فراموش کنم
هرچند بیهوده هست
ولی سعی می کنم
مهمترین شاخصه ی هر شعری دوری از اطناب است
در ساختار شعرتان اطناب زیاد است اگر دستی بر سر و روی شعرتان بکشید و کمی از اضافه ها را حذف کنید به شعریت نزدیک تر خواهد شد
بمانید به مهر و بسرایید