بشكن نواي ني شكن اي مطرب آوازه خوان
بشكن صبوي و مي شكن بر راه ما آوازه خوان
جامي دهم در پای آن لات و هبل مفراق جان
جاني بده در بر مرا اي جاني و مصباح جان
صوت اناالحق گويمت در هر مكان بر هر دخان
حوت الفلك حق جويمت در هر زمان بر هر جهان
عيسي كه آمد در نهان جام جهان بر اين فغان
موسي ز در آمد به آن شاه پر از كين جهان
اي لاغر اندامي چونان چوپاني و دريا دلان
اي سايه بر دامي رهان راهي روان چون عاقلان
كيد و كمند و تير ما بر دل سوا ترسان دلان
صيد و سمند و شير ما در هل هوا سرما دلان
نوبت دگر بر دل شده سوز يخ و سرماي جان
فالي بزن بر تيرمان اي فاعل مفتاح جان
غم درس آزادي نهد بر تار غمبار جهان
شيون دگر بازي دهد بر مردگانِ اين جهان
شعله كه رقصي ميكند پروانه گردش در امان
شيريني و قندش شكن تكه نباتي در دهان
قوت تمام مردمان گندم ز خوشه شد به نان
صوت همه نا مردمان ناني بغلتان در دمان
شمشير شاهان در نهان عريان وريد مردمان
رعيت ندارد جان به جان آبي روان شد در دهان
پركش پري زن اي زمان از آن ازل در اين جهان
عريان و عورت ميكند ساز زمان بر اين جهان
نور نهان را هر زمان کور سیه بین را امان
موی حصان را بر کمان تیر دو ابرو را سمان
سالی که جان را در نهان بر پیکری همچون جفان
در دم دمیدی جان به جان خاکی به نورت چون مهان
شد صاحبان را سایه بان آن جاسمان را جامدان
آن اختران ارابه ران آن حاکمان را خادمان
هر دم دمی صاحب دلان بر صورت حوتان نهان
از داغ و زلف شش جهان هفتم که شد صوری رهان
آدم بنا شد بر جهان حوا شفا شد در زمان
گویی قلم زد در طمان نعما رها شد در جهان
سویی سیه دار جهان از بخل و کین شد در زمان
بخلش بشد ابلیس جان بر مردمان شد دشمنان
شاه جهان دادش زمان با نانی و خسران جان
آیینه خوان بر مردمان با خامی و رنجان جان
ابجد زدم بر این جهان سویی روان شد آسمان
هوز بخواندم بر کمان رویی سمان شد جاودان
آن غالب اول سمان نامش بخواندن در کمان
آن آسمانِ بر جهان هشتادو هشتش بر مکان
در این نهان رازش مخوان راهی شوی سوی دخان
بر این جهان باشد روان مُهر ملک روی گمان
آن پرکشان گردنکشان با سرکشان در کویشان
هر سو کشان در غل کشان آن پرکشان بر سویشان
...
#امیرعباس_معینی
#بیت_الاسرار
دلنوشته زیبایی است