گفتاکه بودی در کجا،گفتم زجهلم خودنشین
گفتاکه جهلت ازکجا،گفتم به حدازخود یقین
گفتاکه أیقان ازچه ای ،درحال مستی این چنین
باسر چه اوها بسته ای، بیزار در خود صدچنین
گفتم ندارم رای خود گشتم به مستی خود بدین
گفتاکه حیران از شما من میشوم در خود ظنین
دردل چه غوغا کرده ای،اشکار چون افسد چنین
درره کجا گردی که را، خودیاب درخودصدیقین
گم کرده خویش از جان وسرویرانه درمیخانه ها
هر دم نفیر از ناله گر رنجیده در ویرانه ها
زین ملک بی سرگرسری درغفلت از دیگرسری
سو بر خیال از هر رهی پنهان توپیدا هرسری
زادد زیان برسود توچون خسروان برجان دل
فریادو بریاد از که را زان پس کنی درمان دل
گفتم زمیخانم چرا برخویش وکیشم بی روا
گفتا تو سلطانی لذا گم گشته یاری بی نوا
هم بنده داری هم خدا هم در جهانی هم سرا
دراین وآنی بودوشد هم انچه خواهی هم ورا
دردیده هر نادیدِه ها بردل گرت باشد صفا
جنات وثانی ملک ما بنگربراین ملک ازضفا
گفتم خودایم دان اگر یاور مرا بر جان اگر
گفتا خدایم گرنظربرخویش وتن هران اگر
من خویش را بیگانه ام باخویش بیگانم نکن
بنمای خویشم را زمن برخویش حیرانم نکن
فلسفی بسیار زیبا و شورانگیز بود
دستمریزاد