این تن خسته من باز هنوز جان دارد
در کنار غم عشق تو که هجران دارد
به امیدی که رسد باز به مقصود و خیال
بخدا دل به وصال تو چه ایمان دارد
نیم شب بود و نوشتم زغمت شعر جدید
شعر این شاعر بی چاره کجا نان دارد
مصرع و قافیه تنگ امد از این حال خراب
که چرا شعر من این حالت اوزان دارد
همه درد است و مصیبت که بدانی زغمت
شعر من از غم هجران تو پایان دارد
خبر عشق تو گفتند که ندارم خبرت
بخدا بی خبران کی خبر از ان دارد
بر سر موی تو هر بار گرفتم سر جنگ
شانه می زد به سر و حال پریشان دارد
شانه بر گیس پریشان مزن ای ماه تمام
شانه از موی تو این پای گریزان دارد
مست و مد هوشم و از غصه نباشد خبری
که ندانم دگر این حادثه تاوان دارد
همچو کفتار گرفتند همه دور تو را
ترس به این دل نرسد گر دل شیران دارد
ترس ما از سخن سخت عزیزان که نبود
سخن سخت تو این شام غریبان دارد
ز حریفان مجازی نگریزم که چنان
به سر حرف تو دل دیده گریان دارد
حق مطلب برسانم که بدانی چه کنی
سفر عشق مرو سختی و اسان دارد
همه عمرم به فنا رفت به امید وصال
چه سخن ها دل از این تلخی دوران دارد
من نگویم که بمان پیش دلم از سر لطف
عشق ما از سر لطف تو که عصیان دارد
عاشقی بودم با یک نظرش سوخت دلم
سالیان رفت و دلم حسرت سوزان دارد
که نبیند رخ زیبا و نگیرد پی او
که نگارم همه گویند تن عریان دارد
دل فریب است و سخن گو به هر انجمنی
بخدا پیش رخش لشکر چشم ثان دارد
عارفان جمله بگویند همه اوصاف تو را
که به الحق سخن چشم تو ارفان دارد
به تباهی برود عمر من این بار و بگو
که چرا این دل من حسرت چشمان دارد
چه بگویم که دگر هر چه بگویم کم اوست
دل شیدا چه غم از دولت ایشان دارد
بسیار زیبا و جالب بود