آسمــان هم اشک می ریزد بـرایم تا ابـد
داغ دیدار تـو هم یک زخم کاری می شود
سایه ات را از سـرِ من کم نکن نامهربـان
لاقل این لحظه ی جان کندنم پیشم بمان
دکتـر از درمـانِ درد جـان من شد نا امید
مــادرم هم ضجه های ممتد من را شنید
رودِ جـاری ام مسیـرم را کمی گم کرده ام
مثل داری که خـودم را وقف مردم کرده ام
قلبم از درد نبودنت هی دهن کج می کند
ضربـه هـایش نامنظم می شود لج میکند
از طلــوع آفتـاب دیگـر نگــاه مـن بـرید
خنده از لبهای خشک و بستهِ من پر کشید
آبـیِ دریــا بـرایم رنـگ خــاکستـر شـده
بـوته ی سـرخ امیدم بــاز ، بی بستر شده
قصه ای را که نوشتی درشروعش مانده ام
من فقط آغـازِ راهِ عشقمـان را خـوانده ام
دستِ تــو بایـد بیـایـد، قصه را کامل کند
تـا طلسمِ بستـه را در قلب مـن باطل کند
مـانده ام بین زمین و آسمان در گیر و دار
بــرده ام خـود را کنـار مـردگانِ این دیـار
زندگی رنـگِ غمش ، پـاشیده در کاشانه ام
مُـردم از دوریِ تـو ، تنهـا میـان خـانـه ام
یا بیـا با دست گرمت مُرده ات را جان بده
یا به جـان نیمه ام با دست خود پایان بده
بـاز کن لطفا درِ این خـانه را مجنــونِ جان
تـا ببینی لیلی ات را نیمه جان در این میان
حل بکن قندِ نگاهت را بـه چشمــان تـرم
یا بکش دستی بـه روی زخم هـای پیکـرم
معجزه یعنی که سختی ناگهـان آسـان شود
دردِ "پـونه" ، با بهـارِ روی تـو درمــان شود
افسانه احمدی (پونه)
قلمتان زرنگار