من و این لحظه ها که بیداریم
یک جهان حرف مشترک داریم
غافلیم از تمام حاشیه ها
بس که در اصل خویش بُنداریم
در سکوتیم و حرف می آید
در سکونیم و دور میپاید
در خموشی مثال آیینه
در هبوطیم و شعر میزاید
ما از اول کتیبه خوان شده ایم
پیر بودیم و هی جوان شده ایم
روزه بودیم و بی زبان شده ایم
نَقل شبهای مردمان شده ایم
بود بود و نبود و مست شدیم
هر چه او گفت هر چه هست شدیم
کلهم در مدار کیهانی
دود بودیم و می به دست شدیم
خواب بودیم زندگی دادند
و به ما طوق بندگی دادند
تا گشودیم بال پر دادند
بعد تسبیح و آب زر دادند
ذکر گفتیم وآب نوشیدیم
بعد در بندگی چه کوشیدیم
صبح تا شام عشق نوشیدیم
گشنه بودیم باز کوشیدیم
نور میرفت و ترس خندان بود
باب دوری از او غم نان بود
آنکه میگفت راه از این طرف است
خود او وام دار شیطان بود
بندگی رفت و بردگی آمد
عمر ناگه به کوتهی آمد
شمع جوشش میان چشم خمار
مردمانی همه تهی آمد
چشمهامان سیاه دالان شد
پشت دالان به نام زندان شد
عشقهامان نگفته کتمان شد
نقبهایش عمیق و سوزان شد
حجره هایش همیشه طوفان شد
و هوس خود فساد انسان شد
عاقبت نام عشق هرمان شد
آری این بی وفا بدینسان شد
الغرض میهمان دنیاییم
یک سبو در صف سبوهاییم
خواب بودیم و اینک اینجاییم
فکر رویای سوت سوتکهاییم
هر کدام از جهان خود هستیم
حاصل خان و مان خود هستیم
حامل ذکر نام خود هستیم
ما پی شمع جان خود هستیم
ما درون و برون دالانیم
ما همینیم و این نمیدانیم
در خیالاتمان فراوانیم
قدر هر نو شکفته میدانیم
پشت هم قصه های دور و دراز
از برای نتیجه میخوانیم
بی دلانیم و بی هوس ماندیم
بلبلانیم و در قفس خواندیم
دل نداریم و بی دل ایم آری
دل ز کف داده سائلیم آری
نان و آبیم بی هواداری
خواب خوابیم خوابِ بیداری
چشمهامان همیشه بارانیست
جای دلها تنورِ طوفانیست
داغِ داغیم و اوج مهمانیست
لیکن این کوچه ها چه ظلمانیست
نیست جایی که سفره بگشاییم
و دمی از عزا برون آییم
من و این لحظه ها که بیداریم
یک جهان ذکر مشترک داریم ...!
واگویه های عشق : زیبا بنماران