خون بازی
درمیانِ تالاپ تولوپِ بی وقفه ی قلب ام
بجای آب بازی ،
صدای شادیِ کودکانه های ،
شالاپ شولوپِ خون بازیِ روحِ تو می آید ازقلب ام
تویی که قلبم را به بازی گرفته ای !
تو انگار کودکی های خودِ منی
اصلاً تو نیمه ی دیگرِ منی
منی که دیگر پیرشده ام حواسم به چیزی نیست
خورشیدی سوزان ام !
که کارهایم همه وارونه شده !
غروب کننده در شرق و ،
طلوع کننده در غرب ام
حرف زدن هم یادم رفته
صدای قُل قُلی شنیده میشود ،
همچون سماور از تهِ حلق ام
ملغمه ای شده ام از احساسِ گناه و خنده
از آنهمه رفتارِ پیش از این
شاید بی مُسَمّا نباشد که ،
رفتارِ دشمنِ سرماخوردگی ام را ،
بسنجی با شلغم
شَل شده غم ام ، از لگدهای خندههای نامیزان
خوبی اش اینست که ،
به ریا آلوده نشده تا کنون دلق ام
شاید دلقکی بنمایم پُر از اندوه اما ،
به وقتش که رسد برای نِفله کردنِ دشمن خدا
بی صبریِ رگبارِ هجومم و،
بسانِ رعد و برق ام
درست است که به شفافیِ شیشه ی جام نیستم
ولی آنقدرها هم وضعِ شفافیت اعمالم بد نیست
صاف و ساده همچون طلق ام
نمی خواهم بلولم درمیانِ سرقتِ طلا ،
همچون کلاغ و موش
هیچگاه شکِ کسی را هم برنیانگیخته ام ،
که به من گویند :
اسیر و ابیرِ زرق و برق ام
اعتقاداتی دارم که مخصوصِ خودم است و بس ،
همچون ونگوک
لولیده درمیان یکعالمه فرق ام
ز دنیاها ، فقط خدا را می خواهم و بس
من عاشقِ عاشقانه های خدا هستم و،
به دریای عشق بی نظیر و خونین اش ،
غرق ام
بهمن بیدقی 1400/10/22
سلام غمگین سرودید سلامت باشید