دارای دل پاکم من آن دارای دل چاکم خدایا
بنگر که غمناکم من آن تنها در این خاکم خدایا
دارای دلبسته دلش پرچینی از غصه خدایا
امشب من خسته نویسم شرح این قصه خدایا
در خاطرم آید که دل بستم به زیبایی به ماهی
آخر تو هم دیدی که دل بستم به سارایی گواهی
دیدی که از عشقش دلم بر روی آتش شد خدایا
گویی که پیکانی به جسم و جان آرش شد خدایا
از دوریش امشب نویسم سرد و خاموشم خدایا
جام غمش نوشم چرا کرد او فراموشم خدایا
در خواب خود دیدم که می آید همان یارم خدایا
گویی که یک مرهم رسد بر دیده ی زارم خدایا
دیدم که می آید به لب لبخندی از پاکی خدایا
بر سینه ی چاکی می آید مرهمی خاکی خدایا
در قلب سارایی تو آن بینای بینایی خدایا
در جان دارایی تو اینجایی تو اینجایی خدایا
دیدم که می آید نوای آشنا در دل به راهی
با او سخن گفتم من دور از رخ ماهش به آهی
گفت او مگر یاری مگر یار وفاداری تو دارا
گفتم وفادارم تو را دارم جفا داری تو سارا
گفت او برو دارا برو دیگر تو از اینجا جدا شو
از بند دل بستن در این هنگامه ی رستن رها شو
در حسرت رویش پس از آن رفتن از کویش تو دارا
در بند دنیایی که دارا را نمی خواهی تو سارا
شاید که می بیند مرا سارا در این دنیا خدایا
شاید که می بیند شدم دلمرده و دارا خدایا
رفتی که در پیری مگر آیی به دیدارش تو سارا
آیا مگر سیری تو از چشمان بیمارش تو سارا
سارا نمی آیی چرا دیگر به رویایش کجایی
چشمی به در هر دم غم و ماتم که تا شاید بیایی
دارای درویشم من آن دل کنده از خویشم خدایا
کی آید او پیشم ز غم بیشم به دل ریشم خدایا
دیدم که می آید مرا او هم که می خواهد خدایا
با خنده ی رویش ز جانم غصه می کاهد خدایا
رفت او ولی دارا هنوز از عشق او شیدا خدایا
سارا به پنهانش همیشه قصه ای پیدا خدایا
سارا در این بودن همیشه هست و می ماند خدایا
شعر مرا آیا در این هنگامه می خواند خدایا
دارا در این قصه در این تنهایی و غصه چه سازد
ترسم که جانش را در این بی باکی سارا ببازد
دارای سارایم من آن دارای شیدایم خدایا
مجنون و رسوایم من آن دارای تنهایم خدایا
فصل زمستان شد دلم در سینه نالان شد خدایا
بنگر که حیرانم چرا از من گریزان شد خدایا
رنجیده از دستم همان سارای سرمستم خدایا
خندیده او بر من که دیگر خنده ام بستم خدایا
در خاطر دارا گذشت آن شب که میرفت او همیشه
در من شکست آن دل چنان آئینه ای همدل چو شیشه
شد وقت هجرانش شدم درگیر طوفانش خدایا
دارا چه سان باید بماند زیر بارانش خدایا
رفت و بهار آمد ولی دارا نزار آمد به بستان
آخر چه سان باید بسازد با شب سرد زمستان
پرچین به پرچین دل به یاد خنده اش نالد همیشه
در چشم دارا بین که از سارا به خود بالد همیشه
بنگر که خاموشم شکست آن نای فریادم خدایا
از من شکست آن دل که او را در کفش دادم خدایا
امشب نویسم تا مگر سارا بخواند قصه ام را
با سوز دل گویم که تا شاید بداند غصه ام را
فریاد از این هجران نشد دردم چرا درمان خدایا
خود را فنا کردم دلم بنگر چه سان ویران خدایا
دیگر نمی آید چرا یک نغمه ی شادی به جانم
سارا بگو با من کجا هستی که تا من هم بدانم
دارای دلگیرم ببین از جان خود سیرم خدایا
ترسم که دیر آید ترحم کن که من پیرم خدایا
یادت مرا برده در آن روزی که خندیدی تو سارا
آخر بگو یکدم چرا از من تو رنجیدی تو سارا
آه ای خدای دل چرا دلخسته در این تن منم من
آواره و رسوا به هر کوی و به هر برزن منم من
با من سخن گفتی که دل بندم به دلداری تو سارا
از من نپرسیدی در این دنیا که را داری تو دارا
در من هنوز آید نوای عشق سارایی خدایا
گوید به من یارا تو آن دارای تنهایی خدایا
گویم ز سارایی که از دارایی دارا جدا شد
از پشت آن پرچین چه پاورچین در آن کوچه رها شد
گویم ز سارایی که از دارا نشانش را نپرسید
او بی خبر اما چرا از درد دارایی نترسید
گویم از آن یاری که در پاییز بیزاری مرا دید
از پشت آن پرچین به حال زار بیماری چه خندید
شعر مرا سارا بخوان روزی که هنگام خزان شد
باران بمان شاید که دل روزی به یک باغی جوان شد
در من تو می مانی خودت این قصه می دانی تو سارا
دانم که شعرم را به آه و غصه می خوانی تو سارا
رفتی ولی دارا همیشه در به در شاید بیایی
در من تو را جویم و می گویم که تو باید بیایی
باید در این شعرم بخوانم از شب سردی که رفتی
خواهم که بنویسم تو آن درمان این دردی که رفتی
در من تماشا کن غم بیشم تو حاشا کن تو سارا
خاموش خاموشی در این عشق و فراموشی تو دارا
دارا دلش دریا ولی افسرده و تنها خدایا
با یاد سارایی همیشه عاشق و شیدا خدایا
شعرم بخوان با من در این هنگامه رستن که سردم
بر من نگاهی کن که در فصل زمستان غرق دردم
وقتی که میرفت او خزان در جان من میشد خدایا
پرپر به هجرانش گل و گلدان من میشد خدایا
هستم در این فصلی که سارا را نشانم نیست خدایا
با دل چه ها کرد او که دیگر در توانم نیست خدایا
درویش و تنهایم ولی بینم که دارایی خدایا
بر دل نشانی ده نشان از عشق سارایی خدایا
آن ظهر تابستان مرا یاد آمد از هجران خدایا
از پشت آن پرچین سلام سردی از باران خدایا
در صبح پاییزی به دل بغض غم انگیزی رسید او
دیدم که در آخر ز دارایی دلِ چاکش ندید او
دارا شدم باید که دل از عشق سارایی نویسد
شاید که سارا هم شبی از درد دارایی نویسد
در من هنوز آید نوای آشنا بر دل خدایا
ترسم که دیر آید رود این بینوا در گل خدایا
با تو سخن گفتم خدای دل که تا سارا بداند
دارایم آن روزی که او آید در این بودن بماند
شب را سحر کردم که شاید در بهاری دیگر آید
در انتظارش دل شود افسرده و پژمرده شاید
شاید که برگردد همان یاری که روزی در کنارم
میدید از این دارا که از هجران سارا بیقرارم
قلبم شکست اکنون شدم آیینه ای در هم شکسته
دارای بی کینه در این تنهایی و بر غم نشسته
باز آید او شاید در این شبهای دلتنگی دارا
از پشت آن پرچین و یا شاید صدایش کرده سارا
سر در گریبانم چو برگی دست طوفانم خدایا
با بغض چشمانی همیشه مست بارانم خدایا
دارای سارایم من آن تنها به هر جایم خدایا
شاید که برگردد همان سارای سارایم خدایا
سارای زیبایی تو آن پاکی گلهایی تو سارا
دارای شیدایی تو آن مجنون صحرایی تو دارا
در دل فغان آید به رخ اشکی روان آید خدایا
خاری به چشمانم تبی در دل نهان آید خدایا
شعرم بخوان سارا در این غمنامهی دارا که خواندم
با دل بمان یارا که من هم در دلِ غمخانه ماندم
امروز از این کوچه گذر کن تا شب یلدا تو سارا
از پشت آن پرچین مرا دارا بخوان دارا تو سارا
...
سلام و تشکر از جناب خوشرو بابت پیشنهاد سرودن
دلسرودهی دارای دلسوز فقیر و بخوانید مرا تا اجابت کنم اساتید
...
مهدی بدری(دلسوز)
خدمت جناب بدری
سروده زیبایی بود
و بهره مند شدم
آفرینها