زمستان
گفت پنجره چه خواهی زمن طوفان
جواب داد منم پیک رسیدن زمستان
من کوله باری از برف سفید آوردم
در پی خود از بهار نوید آوردم
شب اول من جشن یلدا باشد
شب وصل دوست و اعدا باشد
خوشحال شوند ز قدمهایم کودکان
سر خورند به روی برفهایم غلتان
می گسترانم چتر سفیدم بر زمین
شکر می گویم قدرت رب العالمین
ز وجودم همه هستی سیراب شوند
بهر زنده شدن دوباره، درخواب شوند
از دور شاهد و نظاره گر بودم
خوشحال از شنیدن این خبر بودم
پنجره لبخند زد ، خوش آمدی بید سرما
با همت تو خانه ها پر شود از گرما
دریغ حرارت این خانه ها ز خوبی نیست
بلکه به شوق گذاشتن غول بخاری است
ز بهربی خانمان ها سرمای توجان سوزه
دلت برای مردمی ، بیچاره نمی سوزه
غمگین گفت با خود فصل زمستان
نکند مردم از آمدنم نباشند. شادان
ای شیشه زلال و پاک از غبارها
شاد باش از آمدن من در روز سرما
من فصل سرما هستم ولی گرمم
قاصد آمدن درد و غم و رحمم
شاید که وجودم بر همه حکمت باشد
گر اهل دل اند کلیدش همت باشد
شال و پالتو و کلاهی بسازند
بهر فقیران ز کرم اتاقی بسازند
هر کس که در کار خود دانا باشد
بر کار خیر از بهر خدا توانا باشد
با آمدن من شادان به پا خیزد
تا بر کاسه ی فقیران غنا ریزد
هم دنیا و هم اخرتش را زنده کند
هم آرامش وهم عمرش پاینده کند
بسیار زیبا و جالب بود
«تا نباشد زمستان شل گلی
نیاید بهار گل گلی»