اساس معرفت بر دوش ما نیست
کسی مثل گلی، سر خوش ما نیست
اساس عاشقی رفت از دل ما
کسی از عشق بسی دل خوش ما نیست
بساط امروز عجب سرد است و تاریک
دگر قلب کسی، آغوش ما نیست
دگر مهر نیست صفا نیست، تاج سرنیست
دگر مهمانی وسِیرو سفر نیست
دگر نان نیست و جان نیست، مهربان نیست
دگر دل خوشی و شیرین شکر نیست
دگر نیست دوستی قلب شقایق
برون رفته دگر حس حقایق
دگر جا نیست برایت خانه ی دوست
دگر از قلب دوست ما را ثمر نیست
دگر خودسازی و خود ساخته بودن
دگر به بینوا هیچی نظر نیست
دگر شادی نباشد محفل ما
اگر چه جنگ و جویان خطر نیست
چه زیرک گشته امروز شاه شیطان
دگر قلب کسی خونین جگر نیست
دگر دنیا نباشد ما را تصور
به نام ارزشی در هیچ هنر نیست
اگر چه آدمی جور دگر شد
که دنیا را همان جور دگر نیست
دگر درویشی و همت گماشتن
به دوش کجکولی و دستی تبر نیست
دگر در خانه صلح و صفا نیست
به فرزندانی دل خوش پدر نیست
اگر دستی که باید جان ببخشد
ز مهربانی مرا دستی به سر نیست
دگرنیست ارزش و انسان شناسی
دگر احساسی و، قدر و قَدَر نیست
الهی تو پناه ده آدمی را
اگر در عالمی شق القمر نیست
اگر دنیا بدین گونه بکاهد
همان به که مرا دنیا دگر نیست
چو رستم صفت و دیو زمانه
هوای قدرت و، تن را اَبَر نیست
دگر نیست چشم دانای حقیقت
دگر بر عالمی از او نظر نیست
زمین مُرد و ندارد جان دیگر
گمانم شهر وجود، شخصی بشر نیست