تو می رفتی و من، بر خویش لرزیدم
تو می رفتی و من، از غیظ خندیدم
ندانستم چرا؟
آیا برای چه؟
به لب ای کاش
بر دل حسرتی غم گونه، ترسیدم
چه لبخندی و چه ترسی
چه ای کاشی
چو بغضِ یک نُت گمگشته
در سیلی چنگِ مطربی عاشق
تو اشکِ کودکی گریان و بی بابا
که در سرمای پاییزی
به پستویی پناه آرد
و اندر حسرتِ
یک دستِ گرمِ مهر آلودِ محبت خیز
درونِ حوضِ نقاشیِ وهمِ خویش
تنش را، با نوازش های عشقِ گرم دلداری
بشوید باز
تو می رفتی و من، اندوه می خوردم
خیالی خنده آور، رفتنت را برد از یادم
برای لحظه ای کوتاه
تو می رفتی
به زیر گام هایت
برگخشک آرزویم
نوبهارِ سبزی دیروز را، فریاد می زد
خُرد می شد آرزویم
وای
اما تو
نگاهِ سردِ تنها را
زِ بعد رفتنت، هرگز
نمی بینی
نمی خوانی
شنیدن را، توانت نیست
و پندارم، خیالت نیست
مرا اینسان، رها کردن
رسول نور آزادی
رسول روح خوشبختی
تو می رفتی و من، از غیظ خندیدم
خدایا، من چه می دیدم
گُل پژمرده ام را، سرد و خون آلود
و چشمانش، چه بارانی
کنارش، جانمازی بود قرآنی
نگاهِ خشک و عریانش
به روی قبله تن ساییده بود آرام
تو گویی، با خدایش گفتگوها داشت پنهانی
تو گویی قبل رفتن شکوه ها کرد، زین مسلمانی
تو گویی با خدایش راز می گفت
داد می زد
از این نامردمی ها کینه ها فریاد می زد
خدایا، من چه میدیدم
اتاقش ضجه می زد
وای از غربت
و من، از غیظ خندیدم
الا استاد
ای مرد حقیقت ها
مرا خواندی به پابوست
و رفتی، چون معمّایی
مرا باور نبود، این گونه تنهایی
به سان خار، در چشمت
به سان بار، بَر کولت
از این تهمت
به خود پیچیدی و رفتی
چنان، بیداد نامردان
تو را آواره کرد و کُشت
که من، این سایه خواهانت
مرا از خاطرت بردی
رها کردی مرا اینسان
مرا آسان رها کردی
چه دیدی زیر مسلمانی امروزی
که در بستی به روی خود
و رفتی چون معمّایی
مرا باور نبود اینگونه تنهایی
رسول نور خوشبختی
رسول روح آزادی
تو میرفتی و من، از غیظ خندیدم
بسیار زیبا و غمگین بود
خوش آهنگ
احتمالا در سوک عزیزی سروده شده
روحش شاد