رود پر غرور
گذشت روزی رودی بر درختی
بکبر گفتا چرا بی برگ و زردی
بگفتا با تمسخر ز خیره سری
گر نبودم نداشتی برگ و بری
آمدم ز وجودم سیراب شوی
تا که وارسته و شاداب شوی
منم نشان رفعت و افتادگی
آبم به درخت بخشم زندگی
تاک ز حسرت بر خود کرد نگاهی
تن لرزانش بود او را گواهی
به حالی که تو ضعف من بدیدی
گمانم آمدی باشی نویدی
ز بهر قدرتت امداد کردی
خیالت که دلم شاد کردی
چو راه خود بر زمینم فکندی
بخشکی، بنیادم ز ریشه بکندی
زبان سرخ و آزار داری به تیزی
که بر شاخه ی خشکی ستیزی
شرم کن که خالق دادت حیاتی
که بهر دیگران باشی نجاتی
زمین تنگش آید ز پر توانی
که چون ظالمی بر آن روانی
درختی تنها در هجوم نا مرادی
دلش خوش بود کردی ز او یادی
نهایت آرزویش جرعه آبی
که باشد بر حیاتش باز تابی
به آه گفتش مشو مغرور ، رودی
ز بارش باران ، جستی وجودی
چو راهت از دل کوه بر گرفتی
گمانت بر همه عالم سر گرفتی
جوانی و به غرور رویش گبری
نیستی ، گر نباشد بارش ابری
رود ی از خود نداری جوششی
بهر زندگی ، خود در کوششی
در سخاوت به دریا ، سان باشی
آمدت هر بی سرو پا ،خندان باشی
غافلی از قدرت خدا در بندگی
ز تو برتر خلق کرد در بخشندگی
بحر با همه وسعت و افتادگی
بی غرور داد به هر رود زندگی
ز خشمم خاطرت آسوده یابی
چو ره بر گرفتی و پر شتابی
رود چو بدید دریا بترسیدی
نعره زنان و پر صدا ، کیستی
بحر نگهی بلرزش تنش بینداختی
تو همان رودی که با غرور تاختی
رود خیره شد و گرفت خاموشی
تا سپرد رفعت خود به فراموشی
مشو غره نزد چرخ گردون، پوچی
مکن تکیه بر نیروی فخر فروشی
دست بالای دست بود بسیاری
چه رسد به تو که ذره ی ناپایداری
بهرامی رود پر غرور
گذشت روزی رودی بر درختی
بکبر گفتا چرا بی برگ و زردی
با تمسخر گفت ز خیره سری
گر نبودم نداشتی برگ و بری
آمدم ز وجودم سیراب شوی
تا که وارسته و شاداب شوی
منم نشان رفعت و افتادگی
آبم به درخت بخشم زندگی
تاک ز حسرت بر خود کرد نگاهی
تن لرزانش بود او را گواهی
به حالی که تو ضعف من بدیدی
گمانم آمدی باشی نویدی
ز بهر قدرتت امداد کردی
خیالت که دلم شاد کردی
چو راه خود بر زمینم فکندی
بخشکی، بنیادم ز ریشه بکندی
زبان سرخ و آزار داری به تیزی
که بر شاخه ی خشکی ستیزی
شرم کن که خالق دادت حیاتی
که بهر دیگران باشی نجاتی
زمین تنگش آید ز پر توانی
که چون ظالمی بر آن روانی
درختی تنها در هجوم نا مرادی
دلش خوش بود کردی ز او یادی
نهایت آرزویش جرعه آبی
که باشد بر حیاتش باز تابی
به آه گفتش مشو مغرور ، رودی
ز بارش باران ، جستی وجودی
چو راهت از دل کوه بر گرفتی
گمانت بر همه عالم سر گرفتی
جوانی و به غرور رویش گبری
نیستی ، گر نباشد بارش ابری
رود ی از خود نداری جوششی
بهر زندگی ، خود در کوششی
در سخاوت به دریا ، سان باشی
رسیدت هر بی سرو پا ،خندان باشی
غافلی از قدرت خدا در بندگی
ز تو برتر خلق کرد در بخشندگی
بحر با همه وسعت و افتادگی
بی غرور داد به هر رود زندگی
ز خشمم خاطرت آسوده یابی
چو ره بر گرفتی و پر شتابی
رود چو بدید دریا بترسیدی
نعره زنان و پر صدا ، کیستی
بحر نگهی بلرزش تنش بینداختی
تو همان رودی که با غرور تاختی
رود خیره شد و گرفت خاموشی
تا سپرد رفعت خود به فراموشی
مشو غره نزد چرخ گردون، پوچی
مکن تکیه بر نیروی فخر فروشی
دست بالای دست بود بسیاری
چه رسد به تو که ذره ی ناپایداری
بهرامی
جور چین کلماتتان زیبا و شیوا بود
مفتخر به مهمانی سروده شما
زندگیتان همواره خوش
در پناه حق تعالی