سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

چهارشنبه 27 فروردين 1404
    18 شوال 1446
      Wednesday 16 Apr 2025

        حمایت از شعرناب

        شعرناب

        با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

        ساده ترین درس زندگی این است ،هرگز کسی را آزار نده.ژان ژاک روسو

        چهارشنبه ۲۷ فروردين

        رود پر غرور

        شعری از

        فاطمه بهرامی

        از دفتر یادو خاطره ها نوع شعر مثنوی

        ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۲۷ مهر ۱۴۰۰ ۱۵:۰۶ شماره ثبت ۱۰۳۹۸۷
          بازدید : ۲۳۱   |    نظرات : ۸

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه
        دفاتر شعر فاطمه بهرامی

        رود پر غرور 
         
        گذشت روزی رودی بر درختی  
        بکبر گفتا چرا بی برگ و زردی 
         
        بگفتا با تمسخر ز خیره سری 
        گر نبودم نداشتی برگ و بری 
         
        آمدم ز وجودم سیراب شوی 
         تا که وارسته و شاداب شوی 
         
        منم نشان رفعت و افتادگی 
        آبم به درخت بخشم زندگی
         
        تاک ز حسرت بر خود کرد نگاهی 
        تن لرزانش بود او را گواهی
         
        به حالی که تو ضعف من بدیدی
        گمانم آمدی باشی نویدی 
         
        ز بهر قدرتت امداد کردی 
        خیالت که دلم شاد کردی
         
        چو راه خود بر زمینم فکندی 
        بخشکی، بنیادم ز ریشه بکندی
         
        زبان سرخ و آزار داری به تیزی 
        که بر شاخه ی خشکی ستیزی 
         
        شرم کن که خالق دادت حیاتی
        که بهر دیگران باشی نجاتی 
         
        زمین تنگش آید ز پر توانی
        که چون ظالمی بر آن روانی 
         
        درختی تنها در هجوم نا مرادی 
         دلش خوش بود کردی ز او یادی
          
        نهایت آرزویش جرعه آبی 
        که باشد بر حیاتش باز تابی 
         
        به آه گفتش مشو مغرور ، رودی 
        ز بارش باران ، جستی وجودی
         
        چو راهت از دل کوه بر گرفتی 
        گمانت بر همه عالم سر گرفتی
         
        جوانی و به غرور رویش گبری 
        نیستی ، گر نباشد بارش ابری 
         
        رود ی از خود نداری جوششی 
        بهر زندگی ، خود در کوششی
         
        در سخاوت به دریا ، سان باشی 
        آمدت هر بی سرو پا ،خندان باشی 
         
        غافلی از قدرت خدا در بندگی 
        ز تو برتر خلق کرد در بخشندگی 
         
        بحر با همه وسعت و افتادگی 
        بی غرور داد به هر رود زندگی 
         
        ز خشمم خاطرت آسوده یابی 
        چو ره بر گرفتی و پر شتابی 
         
        رود چو بدید دریا بترسیدی 
        نعره زنان و پر صدا ، کیستی 
         
        بحر نگهی بلرزش تنش بینداختی 
         تو همان رودی که با غرور تاختی 
         
        رود خیره شد و گرفت خاموشی 
        تا سپرد رفعت خود به فراموشی 
         
        مشو غره نزد چرخ گردون، پوچی 
        مکن تکیه بر نیروی فخر فروشی 
         
        دست بالای دست بود بسیاری 
        چه رسد به تو که ذره ی ناپایداری 
         
         
        بهرامی رود پر غرور 
         
        گذشت روزی رودی بر درختی  
        بکبر گفتا چرا بی برگ و زردی 
         
        با تمسخر گفت ز خیره سری 
        گر نبودم نداشتی برگ و بری 
         
        آمدم ز وجودم سیراب شوی 
         تا که وارسته و شاداب شوی 
         
        منم نشان رفعت و افتادگی 
        آبم به درخت بخشم زندگی
         
        تاک ز حسرت بر خود کرد نگاهی 
        تن لرزانش بود او را گواهی
         
        به حالی که تو ضعف من بدیدی
        گمانم آمدی باشی نویدی 
         
        ز بهر قدرتت امداد کردی 
        خیالت که دلم شاد کردی
         
        چو راه خود بر زمینم فکندی 
        بخشکی، بنیادم ز ریشه بکندی
         
        زبان سرخ و آزار داری به تیزی 
        که بر شاخه ی خشکی ستیزی 
         
        شرم کن که خالق دادت حیاتی
        که بهر دیگران باشی نجاتی 
         
        زمین تنگش آید ز پر توانی
        که چون ظالمی بر آن روانی 
         
        درختی تنها در هجوم نا مرادی 
         دلش خوش بود کردی ز او یادی
          
        نهایت آرزویش جرعه آبی 
        که باشد بر حیاتش باز تابی 
         
        به آه گفتش مشو مغرور ، رودی 
        ز بارش باران ، جستی وجودی
         
        چو راهت از دل کوه بر گرفتی 
        گمانت بر همه عالم سر گرفتی
         
        جوانی و به غرور رویش گبری 
        نیستی ، گر نباشد بارش ابری 
         
        رود ی از خود نداری جوششی 
        بهر زندگی ، خود در کوششی
         
        در سخاوت به دریا ، سان باشی 
        رسیدت هر بی سرو پا ،خندان باشی 
         
        غافلی از قدرت خدا در بندگی 
        ز تو برتر خلق کرد در بخشندگی 
         
        بحر با همه وسعت و افتادگی 
        بی غرور داد به هر رود زندگی 
         
        ز خشمم خاطرت آسوده یابی 
        چو ره بر گرفتی و پر شتابی 
         
        رود چو بدید دریا بترسیدی 
        نعره زنان و پر صدا ، کیستی 
         
        بحر نگهی بلرزش تنش بینداختی 
         تو همان رودی که با غرور تاختی 
         
        رود خیره شد و گرفت خاموشی 
        تا سپرد رفعت خود به فراموشی 
         
        مشو غره نزد چرخ گردون، پوچی 
        مکن تکیه بر نیروی فخر فروشی 
         
        دست بالای دست بود بسیاری 
        چه رسد به تو که ذره ی ناپایداری 
         
         
        بهرامی 
        ۱
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        علیرضا مرادی( مراد )
        چهارشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۰ ۰۹:۰۷
        سلام و درود بانو بهرامی ادیب و فرهنگ پرور
        جور چین کلماتتان زیبا و شیوا بود
        مفتخر به مهمانی سروده شما
        زندگیتان همواره خوش
        در پناه حق تعالی
        خندانک خندانک خندانک
        خندانک خندانک
        خندانک
        زهرا حکیمی بافقی (الهه‌ی احساس)
        زهرا حکیمی بافقی (الهه‌ی احساس)
        چهارشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۰ ۱۶:۴۳
        خندانک
        ارسال پاسخ
        زهرا حکیمی بافقی (الهه‌ی احساس)
        چهارشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۰ ۱۶:۴۳
        درود بر شما

        زیباست احساستان خندانک


        بسرایید به مهر خندانک
        سیاوش آزاد
        چهارشنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۰ ۲۰:۵۸
        سلام ظاهرا وزن صحیح نیست والسلام
        ادریس علیزاده
        پنجشنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۰ ۰۳:۰۸
        زیبا سرودید بانوی آریایی
        ستودنی بود و گیرا خندانک
        محمد باقر انصاری دزفولی
        پنجشنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۰ ۰۹:۴۸
        بداهه ای تقدیم شعر زیبای شما
        شاعر بزرگوار
        چشم و نظرم افتاد
        بر شعرای زیبایت
        مستی بدهد مارا
        خواندن مثنوی هایت
        خندانک خندانک خندانک خندانک
        امید کیانی (امید)
        پنجشنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۰ ۱۷:۵۶
        درودها

        ماهوی ارزشمند خندانک خندانک
        فاطمه گودرزی
        سه شنبه ۴ آبان ۱۴۰۰ ۰۰:۳۹
        درود بانوجانم
        پایدار باشید
        🌺🌺🌺🌹🌹🌹
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        آذر دخت

        روزگاریست که در میخانه خدمت میکنم ااا در لباس فقر کار اهل دولت میکنم
        سیده نسترن طالب زاده

        د ساربانا بار بگشا ز اشتران ااا شهر تبریزست و کوی دلستان ااا درودی دگربار سرکارخانم دکتر حسین زاده شهدخت ادب و عرفان و تعالی ااا اشعلری برگزیده از دیوان استاد بهار بود تقدیم حضور یازان و دوستات ااا دور است از ادب کمترین ااا طعنه و ایذا در محضر سروران عالی قدر ااا ژرف بود ابیات در نگاهم همین ااا با مهر بی مر
        طاهره حسین زاده (کوهواره)

        من متعجبم سلام بانو دکتر طالب زاده نمی دانم سلام و احوال پرستی تان بامن کجا و شعر طعنه دار زهرآگینِ فرومایه خواندن دوستان من یا من کجا ااا خب کدام یک را باور کنم ممنونم از فیض نصایح ملوکانه ی شما بانو واقعا نواختی مان آه و بدرود
        سیده نسترن طالب زاده

        ر مگیر از فرومایگان دوستان اااا که حنظل نکارند در بوستان اااا که ذات نکو آید از خانمان ااا چنان آب نیکو که از اسمان اااا درودتان بانوی معززنیمه شب بهارانه نیکوو بکام
        طاهره حسین زاده (کوهواره)

        هاتفِ جانم صبا گوی ز دلبر خبر ااا عشق بیاوَر مرا اوست نَفَس را اثر ااا سلام شب و روزگارهمگی خوش بداهه بدرود ااا ر

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1