يكي يكي كم مي شويم هر روز ، چندي ست
مي تازد اين آفت چه عالم سوز، چندي ست
مردم گريزان از هواي هم ، شب و روز
از بوسه مي ترسند! دنيا را چه مرگي ست ؟!
ما از نفسهاي رفيقان ترس داريم!
آغوش را كم كرده ايم از عشق ، چندي ست
امشب دوباره آشنايي رخت بر بست
داغ دل ما تازه و همواره بر باقي ست
غم سايه گستردانده بر هر جايِ عالم
هر كس عزادار و سه پوش عزيزي ست
در كوي و برزن ها صداي آه و زاري ست
هر جا فغان و روزه و مرثيه خواني ست
اين دردِ بي درمان بر عالم از چه افتاد؟
دنيا نميدانم كه دست كيست چندي ست؟!
يك عده در فكركمك، نان،عده اي هم
دنبال افزودن به مال ازجان به جاني ست
اينجا براي مردن بيمارِ مردم
از بهرغصب بسترش هم، ذكر خواني ست !
ويروس سبز و دست ساز فهماند ، انسان
جايش بي افتد جاهل و نادان و وحشي ست!
انديشمندان در پي كشف معما
سردرگم! آيا حكمرانان را جوابي ست؟
تاريخ از اين ايهام ها بسيار دارد
روزي شود افسانه اين شعري كه جاري ست
يكي يكي كم مي شويم هر روز ، چندي ست
دنيا نميدانم كه دست كيست چندي ست؟!
حرف و حديث ماجرا بسيار گفتند
اما " رضا " ! اين قصه بر مردم نهان نيست
محمدرضاشكري
به شعر ناب خوش آمدید
موفق باشید