عمقِ یک نگاه...
اضطراب از فاصله بود...
و تپش هایِ قلبِ بیمار....
رد پایِ دکتری ناپیدا را...
تا فصلِ آمدن تماشا میکرد...
سردخانه بیمارستان در انتظارِ مجهولی فسرده بود...
وخونابه منجمد؛؛؛
زندگی را به چالش میکشید...
کسی در شناختِ دیگری گمراه بود...
و اگر به خودش می پرداخت....
در سرنوشت دلهایِ کاغذی...
نقاب از چهره می افتاد....
و شاید ...
در انتحارِ چهره هایِ عروسکیِ دیروز...
فصلِ فرشته هایِ غالبی خاموش میشد...
و امروز ....
اعتراف شیطنتهایِ خیالی نزدیکتر بود...
در گرمایِ تابستانِ قصاوت...
سگی تشنه در پشتِ پنجره هایِ خیالیِ احساس ایستاده بود...
کشتزارها؛
در جشنِ شبانه مترسک ها محبوس بودند...
و در حسرتِ ابرها گریه میکردند...
ابرها برای برپاییِ صاعقه و آتش در اندیشه جنگل بودند...
و در مساحتِ خشکیده دریاچه...
بوی شنزارهایِ کویر به مشام می رسید...
در عمقِ ناپیدایِ جنگل...
درختانِ بی رمق و خاک آلوده.....
بر روی هم می شکستند...
و نگهبانِ جنگل؛؛؛ در وانِ شیر و عسل غوطه ور بود .....
و از سردیِ الکل هوشیاری نداشت...
در جهانِ نقره ایِ رباطها...
آدمکی ساده سرش کلاه رفته بود...
و از این فاجعه دردناک محزون بود...
و فردی مهربان؛؛؛ از شدت احساسات پاک!!!!!!
کلاه آدمک را برداشت...
ققنوس در افسانه آتش می سوخت...
و خاکستر از سوختن مینوشت...
از سوختنی؛
که فصلی برایِ تولد نداشت.....
[خاکستر.......یکم مهرماه هزار و چهارصد]~~~
جالب و زیبا دو