«شب مسیح».
نویسنده: علی اکبر امیدی.
تاریک ترین عصر تاریخ بود و کوچه های سرد و وحشتناک اورشلیم هر رهگذری را در خود می بلعید. ماه بیدار بود و بغض بزرگی گلوی آسمان را می فشرد. تمام شیطان در مقابل تمام خدا ایستاده بود. خدایی که آن پایین بر زمین حکم می راند و در پیمانه محبتش شراب عشق می نوشاند و در لطافت آغوشش ، قلب های مرده را
حیات می بخشید. سنگ های سرد این شهر، پر از
اشتیاق لمس دست های مسیح بود و زمین، صمیمانه سفره دلش را برای گام های روحنوازش
می گستراند. درختان باغ جتسیمانی با زمزمه آهنگین موسیقی عشق بازی مسیح با خداوند خویش، چون
شاگردانی خموش و بی صدا این سناریوی زیبا را نظاره می کردند و هرآنچه آنجا بود همه آمده بودند تا در تنفس حیات بخش مسیح زنده شوند و در جغرافیای بی همتای باورهایش آفریدگار را تداعی کنند. اما در ملحفه مرگ پیچیده بودند شاگردان زنده اش. گویا قرار بود در خواب باشند وقتی تمام خلقت از هراس ندیدنش، و نبوییدنش و نپوشیدنش ، دست به دامان بیداری شده اند. اشیاء مرده مسیح را در آغوش می کشیدند و زنده می شدند ، و هرکه مسیح را از تنش در می آورد در ژرفنای مرگ مدفون می شد.
بلاخره صبح واقعه در وجهه شب جلوه دار شد و هراس قدم های اشباح اورشلیم ، جنین را در شکم مادر سقط می کرد. امواج متلاطم سربازان،
قلب آرام جتسیمانی را به اضطراب وا می داشت و تلاطم نفرت انگیز حضورشان هر لبخندی را می پژمرد. صدای قه قهه شیطان رنگ چرک خورده به بوم روشن آسمان می پاشید و فروغ ماه را به حجله ی تاریکی می راند. زنجیر مکر و حیله به اردوگاه مسیح شورش می کرد. و مسیح
با نازهای بی نظیر نگاهش و با تبسم بی پایان چهره نورانی اش پرده شب را می درید و می تابید و هزاران خورشید از تلؤلؤ حضورش متولد می شد.
مقرر شده بود روی بالهای یک صلیب به اوج آسمانها پرواز کند و بر خشکزار نفرین شده اورشلیم ببارد. مقرر شده بود زمین عقیم اورشلیم از خون زلالمسیح بنوشد و گلهای زیبا بزاید . صلیب خوش منزلگاهی بود وقتی زخم تنفر بی دلیل اهالی تاریکی قلب او را می آزرد.
مسیح تمایل به روییدن بذرهایی داشت که علاقه به زندگی در آنها مرده بود و در همخوابی با جهل و حماقت خوش بودند.
مست های لایعقلی که در قربانگاه جهلشان سر حقیقت را می بریدند که مبادا طلوع بیداری
خواب عزیزشان را بگیرد.
شب مسیح صبح عاشقانی ست که نفس فریسی شکلشان را در چشمه معرفت می شویند و با چهچهه ناقوس به اقامه عشق می پردازند و نفرت در قلب هایشان راه نمی یابد.
جالب و زیبا بود