یک عمر بر این خانه ی ویرانه نشستم
با بغض گلو ، راه نفس بستـم و بستـم
در محفـل یـاران نشــنیـدم سخـن راسـت
تنها نشود گفت که از ماست که بر ماست
امروز صداقت شده افسـانه در این دهــر
از مهر و محبت خبری نیست در این شهر
مردانگـی و غیـرت مردم ز میـان رفت
دیدیم که این گله به تاراج شبان رفت
از خـون بـرادر بخـورد سیــر برادر
ارزان شده امروز دگر حرمت مادر
امـروز بـزرگـان زمیــن سـایـه ندارنـد
طفلان بزنند ضجه ، ولی دایه ندارند
پیران چه شده حوصله ی پند ندارند
ابــرو پـر چین ، طـاقت لبـخند ندارند
فرزنـد دگــر از پـدرش شــرم ندارد
این خانه دگـر یک نفس گـرم ندارد
امروز همه چشم به یک معجزه داریم
از قـاضـی این شهر دلی پر گـله داریم
هر ثـانیـه یک عمـر مـرا در نظــر آید
ایکاش که این جان ز تن من بدر آید
امیــــد نـدارم دگــر از ایـن شـب تـاریـک
وین رشته عمرم شده همچون نخ باریک
با قافلـه همراهم و با دزد شریـکم
دزدیدم و یک بار صدایی نشنیدم
در جاده ی زندگی بسی حادثه دیدم
با پای تبــر خورده به مقصد نرسیدم
درکـهنـه قمـار زندگـی باختــه ام من
از قاتل جانم چه بتی ساخته ام من
بسیار زیبا و مبین مشکلات جامعه بود
دستمریزاد
عزاداری ها قبول