اگر جور دگر گشتی
اگر کهنه لباسی بر تنت رفت
اگر قلب خدا بر باطنت رفت
چگونه می توان پیدا کنم یار
اگر رنگ دگر در دامنت رفت
اگر شاهی گدایِ بندگی شد
اگر آه سکوت در شیونت رفت
گمانم تو همون شاه گدایی
به شکل آدمی از ما جدایی
گمانم بر سَر نور، رنگ خون است
که آقایِ بزرگوار بی نشون است
نباشد نام او در هیچ سه جلدی
نباشد گفته ی نابش به جلدی
اگر شاهی لباشس کهنه گردد
جوان مردی، همی برهنه گردد
اگر ماهی خسوفش داده باشند
هزار نور ملائک، اگر افتاده باشند
اگر در چهره ی یوسف اذان است
یوسف بی نشان گویند نهان است
که یوسفم نهان است در غلامی است
که شاید روزی یک بار، هم سلامی است
چه سخت است شاه ببینم در غلامی است
نمی دانم که یوسفم کدامی است
که شاید شاهمان قدّش خمیده است
همی شاید صدایم را شنیده است
که شاهم را، خدایا از تو خواهم
ز شاهی بودنش دادی پناهم
بگفتا چهـره اش شکل محمد
بکن یاری، ببینم شکل احمد
که شاید دست شاه هم هست، تبَر زین
کدام کَـجکول به دوشش، سواره بر کدام زین؟
گمانم نِی تبر زین است و کجکول
چه چیزی شاهی اش را کرده مقبول؟
کدام دل می تواند دل ببیند
هزاران سخت به یک مشکل ببیند
چه قلبی هست که دلدارش پسندید
خوش آن قلبی غلامی را پسندید
تو هم شه باش و در شاهی دعا کن
به جرم عاشقی باش، گدایی ا کتفاکن
ز دل غرق خدا و، عالمی باش
نباش دشمن و دوست آدمی باش
چو مجنون دل بده دل می ستانی
هزاران دل بدان دل می رسانی
چو لیلی گر به مجنون دل ستانی
بگو من می توانم، خدایی می توانی