روزی شیری به روباهی رسید, شیر گفت بنده ی خدا چرا انقدر نالانی دنیا که به اخر نیامده است
همیشه دنیا روی یک پایه نمیچرخد ,روباه گفت برادر نمیدانی از دست دنیا چه میکشم ,
شیر به حال روباه دلش سوخت و گفت با من بیا , روباه تا این کلام را شنید به دنبال شیر راه افتاد,
مقداری امیدوار شد تا به یک گداری رسیدند ,شیر گفت من چند علامت از خود دارم چناچه آن ها را دیدی به من بگو
علامت اول وقتی دم خود را تاب دادم به من بگو ,وقتی چشمانم هم سرخ شد به من بگو,وقتی کمرم عقب و جلو میرود باز هم بگو,
ناگهان قافله ای رسید با اسب و قاطر ,شیر در همان وهله حمله کرد و شکم قاطری را در هم درید و قافله فراری شد,
شیر ماند و روباه ,شیر به روباه گفت هرچه میخواهی از این گوشت ها بخور اما مواظب باش خود را شیر قلمداد مکنی دنیا این قدر هم بی صاحب نیست
شیر رفت و روباه ماند ,روباه پس از چندی آنچنان فربه شد و آبادی را خالی دید که خود را سلطان جنگل میدید,
از این رو به خود مینازید تا اینکه روزی به روباه دیگری برخورد,
به روباه گفت:برادر چرا رنگت پریده حداقل من را که هم جنس تو هستم بشناس ,
روباه گفت برادر بزرگوار شما فعلا در حال سیری به سر میبری,
حال و احوال من گرسنه و زمین خورده را نمیدانی,
روباه اولی که ادعای شیری به خود میدید به دوست خودش گفت:دنبال من به راه بیفت تا اینکه به همان گدار که با شیر برخورد کرده بودند رسیدند,
روباه اولی گفت من چند علامت از خود نشان میدهم و همان چند علامت شیر را به او گفت تا اینکه قافله ای پدیدار شد,
روباه که خود را شیر میدید ناگهان به قافله حمله کرد تا به نزدیکی قاطری رسید ,
قاطر آنچان لگدی به آن حواله کرد که مغزش پریشان شد,
روباه دوم به بلندی دوید و به حال بیچارگی آن میخندید و میگفت حالا کمرت عقب و جلو میرود ,
روباه از آن جا دور شد و پیش خود گفت :ای وای به حال کسی که شیر نیست و خود را مانند شیر میداند
این قصه ی عبرت آمیز برای انسان ها هم بسا پندآمیز می باشد چرا که خود را با یک شکم سیر شیر نپندارند و بدانند که گرداننده ی دنیا و طبیعت کس دیگری است
آموزنده و زیبا بود