وقتی خدا بجای تو از چشم من چکید
تندیس سرد جسم مرا سنگ میزدی
ایمان به کفر دین تو آورده ام دگر
وقتی به جان خاطره ها چنگ میزدی
فرعون این زمانه خدای تو گشته است
وقتی میان معبد آمون نشسته ای
شاید عصای چوبی موسی شکسته است
شاید که از خدا و خود و درد خسته ای
بعد از تو من همان دل مطرود و مرتدم
از روز گار پست خودم خسته ام دگر
از چشم خویش و لطف خدا دور مانده ام
دل را به روی هر بشری بسته ام دگر
در شعرهای باکره می بافمت هنوز
شاید بگویی عاشقمی در دروغ خویش
اما زمین اسیر خدایان بد شده
من هستم و خیال و دلی خسته و پریش
از اینهمه خدای شپش خورده خسته ام
نمرودهای در دل من سرد و مرده اند
کو پس جنین توی غرور سترونم
نعش مرا به دوش خودم هم نبرده اند
همچون جهنمی شده دنیای بعد تو
مثل سکانس مرگ درامی پر از بلا
شاید که سرگذشت مرا در جزیره ای
هافمن ترین غزل بنویسد ز ماجرا
باید که سقط اینهمه غم را نهان کنم
شاید که زایمان کنم این شعر مرده را
از شر این خدای دروغی رها شوم
از خود رها کنم غم بر دل سپرده را
بستم تمام پنجره ها را به کفر خویش
از اینهمه نگاه خزت خسته ام دگر
من را میان بود و نبودت رها بکن
از تو ، همه ، خدا و خودم رسته ام دگر
امین_احمدی
فرعون
جالب و زیبا بود