در به در گشتم تو را پیدا کنم
تو ازم دوری تو بگو من چه کنم
من از این کوچه و این شهر گذشتم اما
خبری نیست ازت تو بگو من چه کنم
مردم شهر بگفتند که تو دیوانه شدی
من شدم دیوانه و لیلا تو بگو من چه کنم
عاقبت دیدمت بر سر کوچه تو را
بشد دنیا تیره و تار تو بگو من چه کنم
نتوانستم بگویم که غمت پیرم کرد
چون شدم عاشقت بیشتر تو بگو من چه کنم
تو شدی فرهاد قصه توی این دنیای بی رحم
منم ان شیرین قصه تو بگو من چه کنم
شده موهایم سپید و خشکیده لبانم
بشوم فدای جانت تو بگو من چه کنم
با چرخش روزگار و قدرت پروردگار
شدیم دوباره روبه رو تو بگو من چه کنم
دیدمت دست کسی در دستانت مینشست
چشم های من ضعیف نیست تو بگو من چه کنم
تا سرت بالا گرفتی چشمم به چشمت افتاد
برق چشمانت گرفتم تو بگو من چه کنم
دست پسرک از دستهایت سُر خورد
تو شدی پدر جانان تو بگو من چه کنم
تو بگفتی که چرا این همه پیر شدی رفیق
من رفیق بچگیت تو بگو من چه کنم
در جوابش بگفتم که به سختی گذشت
روزگار من چنین است تو بگو من چه کنم
بعد این صحبت ها وقت خداحافظی رسید
من شکستم دوباره تو بگو من چه کنم
دلنوشته جالب و زیباست
جسارتا موزون بنظر نمی رسد
مثلا مصرع دوم