حالی شبیه برگِ پائیزم
با یک نسیم از شاخه می اُفتم
از بس دلم خندید، بغض کرد
از این تنِ سرد در و دیوار
حسی شبیه گریه وخنده
که از درون باهم در آمیخته
حالا تمام شهر می دانند
احوال ِ این دیوانه ی تب دار
دیوانه وار از کوچه می پرسم
من از زمان رفتنت یک ریز
حالی که چون دیوانگان هستم
بغضی شبیه خنده ی بیمار
باران نگاهت را زمن دزدید
با دست جادویی نرم وخیس
حالا به جای شانه های تو
سر می گذارم شانه ی دیوار
من ماندم و تنهاییم بی تو
من ماندم وچشمان بارانی
حالا هم آغوش دلم گشته
این فکر های موزی وبی کار
جامانده رفتی عطر تو برتن
می بویم او را هردم وهر دم
حالا منِ دیوانه می خندم
بر گریه های بی تواَم هر بار
سارا رحیمی
۴تیر۱۴۰۰